نوشتگاه!

گرچه این آن نیست،و تو هرگز او نیستی!این و آن،منو او،همه یکدگر هستیم!

آرامشی که ته هر تمام شدنی هست

شنبه به کمال رسیده بودم.واقعا هم یعنی.یک آرامش درونی ای داشتم که قیامت بود اصلا.کلا با خودم خیلی حال میکردم.

بعد چی شد؟بله.یکی آمد رید تو تعالی روحیم.حرف بدی هم نزد بیچاره.برعکس حرف های خوبی هم زد.ولی رید دیگر.چه کنیم.بعد من یک چیزی گفتم که نمیدانم چه بود و بعد او هم یک مشت چیز دیگر گفت و بعد نمیدانم چه شد.یعنی ریده ام با این خاطره نوشتنم.بعد هم الان همچنان این ریدگی ادامه دارد و من مانده ام بخاطر من بود که رفت؟:/

اصن میدونی چیه؟به درک-به گور سیاه!اگر هم بخاطر من بوده،چیز بدی نبوده که.خوبه اصلا برایش این رفتن.

مسیله اینجاست که من نمیخواهم غیر منفعل باشم :/نمیخوام رو کسی تاثیر خاصی بزارم.یعنی میخوام بگم میترسم.

عنوان هم باید یه ربطی داشته باشه به موضوع دیگه:/حالا که همه چیز تمام شده یک آرامشی دارم که خیلی خوب است.

۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

چه وعضشه خوب؟؟؟

چه وعضشه خوب؟قرار نبود اینجوری بشه که.حالا شد،به درک.نمیشد هم من باز احتمالا الان داشتم می ژکیدم که چه وعضشه.ولی حالا،باز چه وعضشه خوب؟عاغا من راضی نیستم از این زندگی کوفتی.نمیشه برگردیم به چند سال پیش که بزرگترین دغدغه ام این بود که بدون گرفتن دسته دوچرخه برونمش؟بعد برای چند ثانیه بیشتر متعادل موندن تو اون وضعیت خوشحال میشدم؟همون موقع که سارا میومد پشت در میگفت بیا بریم پایین؟آنا نعره میزد در حالی که به خیال خودش میخندید؟همان موقع که کلا یه بوی خاصی داشت؟همان موقع که از شدت بیکاری به این نتیجه رسیدیم که ساختمون جن زده ست و دلیلش هم نمیدونم چرا رنگ قرمزه؟وای مجله رو بگو!همون موقع که مینشستیم بازی میساختیم رو میگم.همون موقع که با اون میز چوبی سفید پکیده هه خونه میساختیم،توش عطر میساختیم!غذا میبردیم پایین.همون موقع که ملوس بود.همون موقع که ربسکع حرف میزدیم،مناخ یرکاش رو جلوی خودش با اون زبون مسخره میکردیم.از بالای پله ها با دوچرخه میومدیم پایین،و همون طور اون سکوهه.رکوداج رو بگو!!!همون موقع که مسابقه دو میزاشتیم و هر کی به باغچه میرسید باید یه برگ میکند.همون موقع که نارنج میچیدیم از خونه متروکه کناری.چه مزه ای داشتن اون نارنجا.چه مزه ای داشت همه چی اون موقع.اون موقع که ریده نشده بود تو زندگیم رو میگم.اون موقع که درس خوندن لذت داشت.اون موقع که هنوز سوم دبستان نرفته بودم،و سعی میکردم ضرب 3رقم در 3 رقم رو یه جور خوبی در بیارم و مساحت و محیط دایره رو به خیال خودم کشف کنم.اون موقع که هنوز میشد با لذت به یه مسئله ریاضی فکر کرد بدون اینکه خاطره خاصی زنده بشه و عین خوره روح انسان را در انزوا هی بخراشاند،هی بخراشاند.هی بخراشاند.هی بخراشاند.هی بخاراشاند.

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

تحلیل روانشناختی گذشته

قرار بود اینجا گذشته را فراموش کنم و در حالی که به آینده فکر میکنم بچسبم به حال.اما یک جای کار اشتباه در آمد و الان در حالی که در کمد چپیده ام دارم فاصله سیاوش قمیشی را گوش میدهم به گذشته فکر میکنم.میدانید؟شما هم گذشته را ول کنید،گذشته شما را ول نمیکند.گذشته یک جا کمین میگیرد،نقشه میکشد،میگذارد شما حالتان بهتر شود،و منتظر یک لحظه مناسب می ماند تا حمله ور شود و ناخن هایش که معلوم نیست چرا از قبل خون آلودند را فرو کند توی چشمتان و هی فریاد بزند:تقصیر خودت بود!تقصیر خودت بود!و بعد شما به او توضیح بدهید که نه،تقصیر شما نبود.و گذشته هم خیلی انسان منطقی ای است،میگوید میدانم تقصیر تو نیست،ولی وظیفه ام ایجاب میکند که داد بزنم تقصیر خودت بود!شما هم خیلی منطقی اید،میگویید اکی خب ادامه بده.و او ادامه میدهد.ولی یک جایی خسته میشود.گذشته کم خون است،زود خسته میشود.باید اجازه دهید آنقدر که دلش میخواهد ناخن هایش را فرو کند توی چشمتان و هرچه دلش میخواهد فریاد بزند.ولی یک جایی خسته میشود میرود پی کارش.قول میدهم.الان هم میبینم که خسته تر شده.

۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۳۴ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

گردافرید شگرف کیست و چه میکند؟

من یک وبلاگ داشتم با همین آدرس،منتهی در بلاگفا.که چون بلاگفا بپکید و من امیدی به درست شدنش ندارم،آمدم اینجا.این وبلاگ من هم طبعا پکید همراه بلاگفا،که غم انگیز است چون در آن با قلمی شیوا و روان فحش میدادم به همه چیز و همه کس،و به آن دلبستگی پیدا کرده بودم.لیکن جهان بی وفا ست و نباید به هیچ چیز و هیچ کس در آن دل بست.در ضمن در طبع جهان اگر وفایی بودی،نوبت به تو خود نیامدی از دگران!پس باید چه کرد؟دل نبست به چیزی،در عین حال از هرچه در اطراف است نهایت استفاده را کرد،و هر وقت گند قضیه در آمد خیلی راحت همه چیز را ول کرد و رفت سراغ چیز های دیگر!این کار،کمال بی احساسی،بی شعوری و نکبت گرایی ست.میدانم.ولی این ها همه لازمه بقاست.و اگر کسی دارد این نوشته را میخواند یعنی تا حالا بقا یافته،پس لازمه اش را هم داشته.پس لتس نات جاج ایچ آدر!

انی وی!این چند مدت که از  بی وبلاگی داشتم زجر می کشیدم خیلی حرف ها داشتم که بزنم، خیلی غصه ها و فحش ها داشتم، ولی نمیخواهم در موردشان اینجا بنویسم.چرا؟چون میخواهم همه چیز را از اول اول شروع کنم!و این حس شروع دوباره خیلی خیلی حس خوبی هست!

دیروز یک اتفاقی افتاد و من تصمیم گرفتم که خودم باشم دیگر.ادای احساس داشتن در نیاورم.ادای ناراحت بودن در نیاورم صرفا چون تو موقعیت ناراحت کننده ای هستم.خودم باشم چون خودم فوق العاده ام.

در اینجا لازم است به تعریف خودم بپردازم:

خودم یعنی:گردافرید،آرش، روزافزون،هستی،گیتی،دیوفانت،و یک نفر دیگر که اسم ندارد هنوز.در این حد فعلا بدانید که پسر است.

این شخصیت ها،همه مرا تشکیل میدهند و همگی فوق العاده اند.گردافرید و روز افزون بیش از 17 سال با هم دشمنی داشتند اما دوماه پیش اتفاقی افتاد بس ناگوار،و نتیجه ای داشت بس ناناگوار،و گردافرید و روزافزون آشتی نمودند با هم.

از آخرین باری که در مورد این 7 تن نوشتم،کمی تغییر کرده اند همگی.و نسبت پسرها به دختر ها هم از 1 به 6، به 3 به 4 تغییر کرد.چرا؟چون دلشون خواست.و همچنین چون لازمه بقا بود این تغییر.باور کنید،همه اتفاق هایی که میفتند،میفتند محض خاطر بقا.

خوب همین دیگر!بعدا هم شاید به معرفی تک تک شخصیت ها پرداختم.شاید هم نپرداختم.خوبی اش این است که کسی اینجا نمیاد به من بگه بپرداز یا نپرداز.اینجا من رئیسم :پی

۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر
گردآفرید شگرف