گردآفرید!هیچ وقت چیز های کوچکی که دوست داری را با کسی شریک نشو.
آدم ها میروند،دوست داشتنی های کوچکت را با خود میبرند.
مشکل من اینه که زیادی خوشبینم!یه مشکل دیگه(که مشکل من نیست)اینه که هر کس اندکی،به اندازه یک تف حتی،مثلا در حد این وبلاگ من رو بشناسه،با شنیدن جمله "من خیلی آدم خوشبینی هستم"از دهان من،به :| مبدل می گردد.این به این خاطر است که بقیه،فقط قسمت دوم روند تفکر من رو میبینند.
این است روند تفکر من:
قسمت 1:نهایی؟نهایی چیه باو.همه رو 20 میشم:)))همه درس ها رو تو این فرجه هه میخونم:))))من میتونم:)))))یسسسسس:)))))
بعد با کوچکترین اتفاقی که اندکی با این برنامه فوق العادم مغایرت داشته باشه،قسمت دوم رخ میدهد:
قسمت دوم:من؟من بتونم پاس شم این درسو؟من بتونم صبح از جام بلند شم؟من بتونم اکسیژن به کربن دی اکسید تبدیل کنم؟برو بینیم باو.
باشد که رستگار شوم :/
خودم هم نمیدونستم که اینجوری فک میکنم.تا اینکه تو عید،یکی از دوستان بهم گفت خیلی خوبه تو فک میکنی کنکور رو میشه اینکار کرد المپیاد رو اون کار کرد.یه همچین چیزی.بعد من اولش :| شده بودم که وات د هل،اشتباه گرفتی باو.ولی دقت که کردم به برنامه هام،به همه زندگیم،دیدم که آره.اول همه چیز اینجوری شروع شده،با زمینه رنگین کمان و کودکانی که از خوشحالی بالا پایین میپرند و هواپیما هایی که شکلات میریزند پایین و کبوترانی که پیام صلح میفرستند به خاور میانه و خاور غیر میانه و غیر خاور غیر میانه.
و بعد یک اتفاق خیلی کوچک،برنامه ام را اینطور تمام کرده:زمین ترک خورده ای که از بین ترک هایش اتشقشان هی میزند بیرون،و دست و پاهای قطع شده ریختند اینور اونور و زامبی ها بر زمین حکومت میکنند و ساخت بیگ بنگ را متوقف کرده اند.
باشد که رستگار شوم!
سوم راهنمایی،یک دبیر ریاضی داشتیم که خود-خفن-پنداری زشتی داشت.(و همچنین یک دماغ زشت و اخلاقی زشت تر)؛هر بار که دلیل فرمولی چیزی را میپرسیدیم(یا حتی اگر نمی پرسیدیم)،میگفت چراییش رو هم...بعدا میگم...بعد هم قیافه اش را :/ میکرد به نشانه اینکه گفتن یا نگفتن من چه فرقی به حال شما بدبخت های خنگ دارد.
انبوه چرایی ها روی هم تلنبار شدند و آخرین جلسه کلاس هم تمام شد و او هیچ کدامشان را نگفت.این موضوع تا مدتها من را آزار میداد؛آخرش خودم اولش شوخی شوخی رفتم سراغ چرایی ها و بعد هم کمی جدی تر رفتم و آخرش نابود شدم.نابودی ام یک 4-5 ماهی طول کشد و امروز باز چیزی دیدم(بسط مک لورن)که باعث شد بفهمم هنوز چرایی ها هستند،و هنوز می شود رفت دنبالشان،نو متر وات.
حالا چرایی مک لورن به کنار؛
یک چرایی هایی هستند که به شدت نباید پرسیدشان.یک چرایی هایی که من صد بار اشتباه کردم و پرسیدم و الان پشیمونم؛یک چرایی هایی که شاید بعدا بفهمی شان شاید هم نفهمی ولی به هر حال،نباید بپرسی شان.
مثل یک چرایی ای که هی یک موجود کوچک لجوج با موهای دو گوشی در ذهنم به من میگه:بپرررررس بپرررررس چرااا
ولی دیگر این اشتباه را به اندازه کافی کردم؛برویم سراغ اشتباه های دیگر!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!LIFE WILL GET BETTER!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
If it doesn't get worse:|
Or stay the same,for that matter:/
پ.ن:بدی بیگ بنگ دیدن اینه که باعث میشه آدم به اشتباه فک کنه یک انسان،میتونه هم زمان هم کروموزوم y داشته باشه هم شعور:/
چند ماه بعد نوشتم:
آره آره ولی همین نیروهاست دیگه،چن تا استثنا هم حالا شاید داشته باشه