با این که از شیراز و ما یحتوی کمال نفرت را دارم (و حتی جمالش را)،وقتی م گفت ک جمع کن بریم تهران،و خیلی جدی هم گفت،من جمع نکردم و نرفتم تهران.به جایش پهن کردم در همین شیراز کوفتی،کف اتاق هی تست زدم و تست زدم.[و از یک جایی به بعد تست بود که میزد مرا]که چی بشه؟که سال دیگه بتونم برم تهران =))

از طرفی انگار هیچ کس نمیفهمد چه زجری دارد که من پارسال این همه خیلی کار ها کردم،و اخر سر حتی نتونستم ببینم حالا میتونم یا نه؟ینی closure یا یه همچین چیزی نداشت داستان ما؛شت‌.این که کسی نمیفهمد به خودی خود مهم نیس؛چیزی که مهمه اینه که اون ملتی که ۶ ماه پیش هی میومدن میگفتن خدا فلان بهمان،تقدیر نمیدونم چه،تو نمیفهمی خدا میفهمه و این ها؛حالا هی میگن خیلی خوبه کههه!!!تو وقت بیشتری داشتی نسبت به بقیه که خودتو جمع کنی که!اخه دوست عزیز؛من از ۱۰۰ طبقه سقوط کردم؛شما از چن تا؟هر چند تا! حالا به فرض هم که یکی دو ماه بیشتر وقت داشتم برا درمان؛چه درمانی دوست عزیز؟چیزی از من رسید زمین که درمان شه؟؟؟

این ها را به تنها کسی که درجه از فهم و شعور از خود نشون داده بود گفتم؛ و فهمیدم که ادمی در مواقع نیاز توهم درجه ای از فهم و شعور میزند.گفت که هر برداشتی میخوای از حرفام بکن؛اصلا هر کاری میخوای بکن،ب من چه.(یه همچین چیزی)

:| 

یکی دگ هم که این حرف ها رو شنید(خوند به عبارتی)گفت که تو در پی اثبات بدبخت تر بودن خودتی.

این است که الان آی هیت اوری وان.که البته انگیزه ی خوبیه،باعث میشه بیشتر تلاش کنم در جهت رفتن.از.این.شهر.گه.لعنتی.اشغال.

میرم از اینجا:(((