نوشتگاه!

گرچه این آن نیست،و تو هرگز او نیستی!این و آن،منو او،همه یکدگر هستیم!

۱۲ مطلب با موضوع «چی میگیم ما؟» ثبت شده است

گفتگوهای عمیق درونی

-مگه همینو نمیخواستی؟

-چرا

-خو چه مرگته پس؟

-گود کوعسشن:/

17 سال و نیمه هستم.تنها-خوشحال-خسته...

۲۴ تیر ۹۴ ، ۰۱:۰۰ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

آن چه پشت همه چیز است

صرفا چون اتفاقات منتظرند من بهشان فک نکنم تا بیفتند:)

۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

آه ناتاناعیل؛هذیون تب-گاهی

آه ناتاناعیل آی هو ناتینگ تو لوز.آه ناتاناعیل فقط میدونم یه جا تو ادبیات دیدم اسمتو.نمیدونم کی هستی حتی ولی اسمت باحاله.من دارم در تب میسوزم آه ناتاناعیل.آه ناتاناعیل تو مرصادالعباد بودی آیا؟آه ناتاناعیل.نمیفهمی حالم را.کاش یکی بود که میفهمید آه ناتاناعیل.تنها کسی که میفهمید اندکی شاید،رید به هیکلم.کاش می شد من هم برینم به هیکلش ولی میدانی ناتاناعیل؟ریدن به هیکلش حالم را که خوب نمیکند هیچ،بدتر هم میکند.پس چه میکنم؟مینویسم آه ناتاناعیل آه ناتاناعیل.حس میکنم هر غلطی کنم هم هیچ غلطی نمیتونم کنم.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بودی.ولی کاش حالا که نیست اولش هم نبود.یکبار غ گفت که من (خودش ینی)دارم غرق میشوم نیاز دارم یکی نجاتم دهد.من خیلی نکبت-وارانه گفتم شاید بجای منتظر بودن باید شنا یاد بگیری.غ گفت بلد بودم،ولی بعدش یادم رفت.من باز نکبت-وارانه-تر گفتم خو دوباره یاد بگیر.چه آدم نکبتی ام من.یک بار چند وقت پیش هم به ف گفتم ریدی بهم و او یاد آوری کرد که خودم آدم نکبت تری هستم،و من با وجود نکبت بودنم منطقی ام،گفتم عه راس میگی.راست هم میگفت.آدم نکبتی هستم در حال ذوب و تست جاری زدن.نکبت آدمی هستم در نقطه ذوب.کاش بودی. کاش بودی کاش بودی.

۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۶ ۲ نظر
گردآفرید شگرف

نپرس چرا

سوم راهنمایی،یک دبیر ریاضی داشتیم که خود-خفن-پنداری زشتی داشت.(و همچنین یک دماغ زشت و اخلاقی زشت تر)؛هر بار که دلیل فرمولی چیزی را می‌پرسیدیم(یا حتی اگر نمی پرسیدیم)،میگفت چراییش رو هم...بعدا میگم...بعد هم قیافه اش را :/ میکرد به نشانه اینکه گفتن یا نگفتن من چه فرقی به حال شما بدبخت های خنگ دارد.

انبوه چرایی ها روی هم تلنبار شدند و آخرین جلسه کلاس هم تمام شد و او هیچ کدامشان را نگفت.این موضوع تا مدتها من را آزار میداد؛آخرش خودم اولش شوخی شوخی رفتم سراغ چرایی ها و بعد هم کمی جدی تر رفتم و آخرش نابود شدم.نابودی ام یک 4-5 ماهی طول کشد و امروز باز چیزی دیدم(بسط مک لورن)که باعث شد بفهمم هنوز چرایی ها هستند،و هنوز می شود رفت دنبالشان،نو متر وات.

حالا چرایی مک لورن به کنار؛

یک چرایی هایی هستند که به شدت نباید پرسیدشان.یک چرایی هایی که من صد بار اشتباه کردم و پرسیدم و الان پشیمونم؛یک چرایی هایی که شاید بعدا بفهمی شان شاید هم نفهمی ولی به هر حال،نباید بپرسی شان.

مثل یک چرایی ای که هی یک موجود کوچک لجوج با موهای دو گوشی در ذهنم به من میگه:بپرررررس بپرررررس چرااا

ولی دیگر این اشتباه را به اندازه کافی کردم؛برویم سراغ اشتباه های دیگر!

۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

آی دونت نید یو بسترد :پی هاهاها

امروز هی تست شیمی زدم و هی با قالب های مختلف اینجا ور رفتم و تگ هایش را شناختم و هی تست مشتق زدم و الان دانش مختلطی دارم از تگ های بلاگ،سرعت واکنش ها و مشتق توابع مثلثاتی.با این دانش میتوانم قله های دانش را یکی یکی فتح کنم و به سازمان ناسا نمیدونم چرا حمله کنم(بیکاز آی کن؛هاهاها).بعد اول ادا در بیارم که میخواهم داعش را نابود کنم اما در حقیقت یک ارتش درست کنم از کسانی که استوانه داخل هویج را میگذارند آخر سر بخورند.چون این آدم ها فوق العاده اند و وارث هوش و فراست بالا.

 

۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

خواب های موازی

همین چند لحظه پیش داشتم خواب یک سری اتفاقات را میدیدم که احتمال وقوعشان چیزی حدود منفی ده هزار درصد هست.بعد در خواب به این نکته پی بردم (و اینکه لعنتی،تازه داشت از نظریه خوشم میومد) و بیدار شدم و گیج شدم که چرا خوابیده بودم و ساعت چند بود و اینها.بلافاصله بعد باز خوابم برد و این بار یکی داشت توضیح می داد که آدم همواره دو تا خواب موازی میبیند چون خودش با خواب هایش موازی است پس بنا بر اصل اقلیدس،دو خوابش با هم موازی می شوند.میخواستم ازش بپرسم چرا دوتا خواب(گویا با این که آدم با خوابش موازی است مشکلی نداشتم،فقط با تعداد خواب ها مشکل داشتم)که باز بیدار شدم و گفتم لعنتی.همش خواب یود؟همش دود بود خبری نبود از کباب؟

من رویای صادقه زیاد دیدم که:/(هرچند بیشتر مبتنی بر مرگ کسی بودند نه اتفاقی خوب فر گادز سیک) حالا نمیشه این یکمیش حداقل واقعی از خواب در بیاد؟

پ.ن:لعنتی.میخواستم ظهر ها نخوابم و ساعت خوابم درست شه.

یک جورهایی خیلی خوشبین بودم گویا. یک حباب رنگی رنگی پر شکلات و بیگ بنگ و افکار خوب در سرم بود و ناگهان بنگ!پکید و همه شکلات ها و بیگ بنگ ها ریختند کف زمین و با حقیقت های تلخ درآمیختند.

۰۶ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۸ ۲ نظر
گردآفرید شگرف

آخرش که چه؟من هیچ نبودم.

امروز بار چندمه که اومدم اینجا!؟خدا میدونه!

امروزی که میخواستم کلی تست فیزیک بزنم:/

بجاش هی فک کردم چی شدیم ما خب آخه؟

چرا باید یه نفر هی خوبی بگستراند بعد به معنای واقعی کلمه بریند در همه خوبی هایی که کرده؟

هیچ چیز نمیشه اون چیزی که من فک میکنم! 

حالا یا منطق من مشکل داره یا منطق جهان.(بی منطقی جهان)

نکبت:/

نمیشه کلا یه سری خاطرات رو کامل پاک کرد؟:/

این مغز من که توانایی های خارق العاده ای در فراموش کردن داره!نمیتونه چنین کنه یعنی؟

الان تو زندگیم مطلقا هیچ کس نیس که فک کنم خوبه فلانی هست!خوبه که اون هست که بفهمه!هیچ چیزی نیست که به خاطرش خوش حال باشم!هیچ انگیزه ای ندارم صبح ها پا شم از خواب!میدونی چه جوری صبح ها خودمو مجبور میکنم پا شم؟به خودم میگم همش خواب بود،هیچی نشده،الان 15 اسفند 93 هست و هیچ اتفاقی نیفتاده.و هیچ کس نیس که بفهمه چه زجری داره هر روز صبح از خواب پا شدن و فهمیدن اینکه کابوس نبود اینا!واقعیت بدتر هم هست.حالا واقعیت به درک!کاش دیگه این خواب های لعنتی رو نمی دیدم.

البته،یک چیزی هست که امید داشته باشم بهش؛تنها چیزی که باعث میشه بتونم ادامه بدم:اینکه یک سال و 4 ماه دیگه،جای خوبی باشم.


۰۵ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۹ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

گفتگو های عمیق

-میگم،اینا که همش پیشه

+نه نیس:/

-چرا دیگه

+نه اینا قسمتای مربوط به پیشه خب

-ینی میخوام بگم عقب نیستی،نگران نباش

+منم نگفتم عقبم که:/

-نه تو چیزی که نگی هم من میفهمم

+خو من که اصن همچین چیزی نمیگم:/

-خو همین دیگه،من میفهمم.

+نه ینی این همچین فکری نمیکنم

-نه من میفهمم.نگران نباش.

+نیستم :|

  


:-؟

۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۱:۵۰ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

and I'm happy again!

اینکه من دی 18 سالم میشه یک مساله ست و اینکه شب ها چک میکنم هر سه عروسکم حتما روی تخت باشند که ناراحت نشن یه مساله دیگه و این که از بازگو کردن این مساله خجالت نمیکشم هم احتمالا ربطی به نزدیکی نیمه شب و سرگیجه ام دارد؛

این که به هدفم به بدترین شکل ممکن نرسیدم(آخر میدانید؛راه های بهتری هم برای نرسیدن به هدف بود.)یک مساله ست و اینکه میخواهم به هدف جدیدم برسم حتما،دقیقا همان مساله ست؛اما اینکه نمیدونم هدفم چیه کلا یک مساله دیگه ست که حالا کاری بهش نداریم.

انی وی!مسبب خوشحالی کنونی من،در کمال تعجب،یک موجودی ست که کروموزم y دارد.

دیوید ساداریس:))))))خیلی خوشحالم که کشفش کردم(هرچند یک جایی از کتاب اتوبیوگرافی اش نوشته بدش میاد از کسانی ک میگن فلانی رو کشف کردم)

مشکل اینجاست ک امسال سالی نیست مناسب کشف نویسنده و سریال و اینها.

فوق العاده س این کتاب!محشره!عالیه!فوق العادس!

شباهت زندگی فیروزه جزایری دوما(از کتاب عطر سنبل؛عطر کاج)و زندگی ساداریس و نحوه نوشتنشان تحسین بر انگیز است:هر دو زندگی نامه خود را با ماجرای مهاجرتشان شروع کردند،خنگی والدینشان را دست مایه طنز خود قرار دادند،و در اخر با یک فرانسوی ازدواج کردند و لیود هپیلی اور افتر!

زندگی فیروزه البته منطقی تر بود به نظرم؛ در کتاب ساداریس در یک صحنه دارد با نی در دماغش مواد مصرف میکند و در صحنه بعد دارد با همسرش در فرانسه بدون دغدغه پول زندگی میکند.

آها راستی!یکی از دوستان پیشنهاد داد چون در پستی که یک ماه پیش برای جان نش گذاشته بودم گفته بودم که یک ماه بعد میام یک مرثیه ای چیزی مینویسم برایش( چون فعلا احساساتم رو دی اکتیو کرده بودم)لان بیام بنویسم.اما مساله این است که نه تنها احساساتم را اکتیویت نکردم بلکه بیشتر دی اکتیوشان کردم؛چون احساسات باگ خلقتند و باعث میشوند آدم فکر کند چرا یکی باید در جواب موفق باشید بپرسد شما.یا چرا چنین گشت که گشت؛یا چرا توپ نارنجی به خوبی بیانگر این نکته ست که بز های آبی بالدارند.

۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۷ ۲ نظر
گردآفرید شگرف

God I AM SCARED

بدترین """شکستی""""که میشد خورد رو خوردم به ظاهر؛و آنقدر قوی یا احمق هستم که بگم به ظاهر.ولی خب،شکست هرچقدر هم که سخت باشه از شکست های بیشتر جلوگیری نمیکنه فر گادز سیک.من ترسیده ام.ترسیدم.چرا؟چون هیچی نمیدونم.نمیدونم چیکار باید کنم.و حتی الان فهمیدم که پیش دانشگاهیم چن دوز دیگه شروع میشه و حتی هنوز کتاب نخریدم(چون الان کتاب نیست و پارسال هی یادم رفت که بگیرم)

وضعیتم مثل شبه کابوس هایی هست که میدیدم:اینکه یکی میخواد بکشتم،یا هرچی،بعد من باید فرار کنم.اما فلج شدم و نمیتونم تکون بخورم و هر چی تلاش میکنم نمیتونم جیغ بزنم یا کمک بخوام.خلاصه هیچ غلطی نمیتونم کنم.

فانی استوری:این کابوس ها تموم شدن!

یه شب خواب دیدم یک مرد ریزه ی "خاکستری"ای هست که میخواهد مجبورم کند یک شربتی بخورم که گویا همون تاثیر دیمنتور ها رو داشت:| 

از این لحاظ خاکستری بود که...خاکستری بود!اولش دقت نکردم ولی کلن خاکستری بود.چشماش حتی.لباساش.شاید حتی پوستش.اصن شاید سیاه سفید بود:|

مشکل اینجا بود که گویا خوابم خیلی از قبلش ماجرا داشت.این مرتیکه خاکستری با ماشینش آمد گفت سوار شو.توی خواب گویا انسان ها دو دسته ی دوست و دشمن بودند،و این یکی از دوستان بود پس من سوار شدم.

و یه چیزه دیگه!فروشگاه رفاه مقر دشمن بود گویا:||

بعد من دیدم دارد میرود طرف فروشگاه رفاه و بعد یکهو گفتم عهههه نکنه فلانی رییسته؟؟؟(فلانی یک اسمی بود ک یادم نمیاد)

جالبه وقتی فهمیدم خیلی خونسرد به نشستنم سر جام ادامه دادم:|

بعد تو فروشگاه روبروی یک ردیفی از همون شربتا بودیم که تازه لطف کردم جوابمو به این صورت داد:

1.)یک قهقهه ی شیطانی زد

2.)تبدیل شد به جان گرین(نویسنده د فالت این اور استارز و خ چیزای دگ):|

3.)گفت ها:/

بعد من شروع کردم به دویدن.به پله ها که رسیدم دوباره همون حس فلج شدن بهم دست داد و در ضمن سایه ی مرد خاکستری تبدیل شده به جان گرین رو دیدم که افتاده روبروم و خیلیییی هم بلند بود و یک لحظه همون حس فلج شدن بهم دست داد.ولی یهو فک کردم که:ویت ا مینت.الان که شبه:|(تو خوابم شب بود و بسی تاریک)و چراغی هم روشن نیست(چراغی هم روشن نبود!)پس این سایه هه فلسفه ش چیه دیگه؟؟بعد نتیجه گرفتم که خوابم.لذا مچ دست مردک را گرفتم؛آن طوری که همیشه دوست دارم مچ  دست کسانی که رو اعصابم هستند را بگیرم و فشار بدهم؛آنقدر محکم که پوست دو طرف دستش به هم برسد و صدای خرد شدن استخوانش را بشنوم:))) بعد هم بلندش کردم و زدمش آن طرف پله ها که درنتیجه علاوه بر دستش جمجمه اش هم خورد گشت:)))


فک کنم باز یکم از مطلب اصلی دور شدم:/

آها:/

همین دگ:/

صرفا خواستم بگم میترسم:(

۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴ ۱ نظر
گردآفرید شگرف