نوشتگاه!

گرچه این آن نیست،و تو هرگز او نیستی!این و آن،منو او،همه یکدگر هستیم!

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

آیا انسان میتواند برای یک قفسه از کتابفروشی نوستالژی داشته باشد؟

جواب سوال بالا بله است.اگر مشتاق دانستن بودید. در واقع جواب سوال بالا، مستقل از اشتیاق شما به دانستن یا ندانستن،بله هست.چون من الان وایسادم ام جلوی یک قفسه در کتابفروشی دهخدا،شامل کتاب های:میخواهی بازی کنیم؟-قصه های من و بابام-بکوشیم و ادامه دهیم و امثال اینها.قبلا که امثال اینها اینجا نبود،امثال اونها اینجا بود و من برای همین خیلی وقت ها اینجا بودم.امثال اونهایی که یکبار £ بهم گفت فلان کتاب را میدهم ا که بدهد ل که بدهد تو،بعد من گفتم نه میرم میخرم،بعد £گفت نمیتونی بری بخری، و چند تا شکلک خنده هم ضمیمه اش کرد.بعد من آمدم اینجا و خریدمش.امثال اونهایی که من الان چپانده ام ته کمدم.امثال آنهایی که یک ماه برایشان گریه کردم.امثال آنهایی که دلم برایشان تنگ شده،جوری ک هیچ وقت برای هیچ انسانی تنگ نمیشود.امثال آنهایی که اینجا بودند و نیستند؛روی قفسه من بودن و الان نیستند.اینجا جایشان را یک مشت کتاب بچگانه گرفته،آن جا جایشان را یک مشت کتاب کنکور گرفته.چقدر دلم تنگ شده برایشان.چقدرچقدرچقدرچقدرچقدر

۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۴۷ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

گیتی می‌نویسد

گاهی هم حس میکنی یک جایی هست که بروی او هم باشد.ولی نیست چنین جایی.جایی نیست که بروی او باشد.نیست.نیست.نیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیستنیست.

اول ناراحت بودم که کسی نمیفهمد.الان اصلا مهم نیس برایم.نفهمد کسی. خب که چی؟ینی نسبت به این حقیقت که کسی درک نمیکند،الان همون حسی رو دارم که نسبت به این حقیقت دارای آوند بودن گیاهان دارم:یک چیزی که 1.وجود دارد2.وجودش تاثیر گذار است و 3.در عین حال هیچ اهمیتی ندارد برایم.

۳۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۰۲ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

خیانت،ظلم،استکبار جهانی و غیره

بام-بارا-بام-بام بام!این صدای یک معده خیانتکار است که دارد خودش یا شاید هم ریه ام را میچسباند به کمرم و نمیگذارد نفس بکشم.و نمیگذارد درس هم بخوانم فر دت متر.نتیجه اش میشود سردرد.راستی من الان رفتم کتابخونه دانش آموز.که درس بخوانم.ولی همینطور که مستحضرید بجاش درس دارد مرا میخواند.نکبت احمق.نکبت عوضی اشغال خر.کثافت انتر.احمق خر.

۲۹ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۷:۵۳ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

نامه ای برای 19 سالگی

خب خانم شگرف!هپی بیینگ 19!هپی بیینگ فرشمن این یونیورسیتی!هپی گرویینگ آپ!راستی،ویچ یونیورسیتی؟و چه رشته ای؟ریاضی محض رفتی؟

انی وی!غرض از مزاحمت!خب یه هر حال،سال اول دانشگاهه دیگه...نگرانتم که گند بزنی تو آینده ات.سال اول دانشگاهه،و علی رغم داشتن 3/7 کروموزوم y،نگرانم که این نسبت تغییر کنه،و خوب علی رغم اینکه الان احساسات انسانی ندارم به کل،نگرانم که این هم تغییر کنه.لذا اگه این چیز ها تغییر کرده،بیا این متن پایین را صرفا جهت یاد آوری بخون:

1).اینکه دو نفر بخوان به هم قول بدن که تا آخر عمر بتونن همدیگه رو تحمل کنن،بی منطقی محض و حماقت محض تره.چون 1.آدما تغییر میکنن2.حتی اگه تغییر نکنن،خوب ادم است دیگر،خسته کننده میشود و 3.اینکه مسئولیت زندگی حداقل یه نفر دیگه رو هم داشته باشی،مانع پیشرفتت میشه

2).بچه داشتن(که برخلاف آن چه در 5 سالگی فکر میکردی ربطی به ازدواج نداره)حتی از ازدواج هم بیشتر مانع پیشرفت انسان میشه.مخصوصا اگه حاصل ازدواج باشه.و بدیش اینه که اگه آدم اونقدر منطقشو از دست بده که ازدواج کنه،پتانسیل حماقت بچه دار شدن رو هم پیدا میکنه.لذا امیدوارم هیچ وقت هیچ وقت اینقدر احمق نشی.

3).انسان ها عدد نیستن که بتونی مطمین باشی چه حسی نسبت بهشون داری.حتی نسبت به اعداد هم نمیشه مطمین بود.لذا مطمئن باش که احساساتت نسبت به هر کی که هست،مثل نمودار سینوس حرکت میکنه.لذا برو دوش آب سرد بگیر،درست میشه.

4).تو خودت آدم کاملی هستی.نیاز به یکی دیگه جهت کامل شدن نداری. 

5).همین چیزا و یک سری چیز های دیگر که به مرور به لیست اضافه میکنم!

:)

۲۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۵۴ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

درس هایی از زندگی!

1.به لطف £ ،در میابیم که برای بهتر کردن حال دیگران نباید منتظر ماند حال خودمان خوب شود.(راستی من خیلی سر £ عذاب وجدان دارم هنوز :((( یاد من باشد یکی دو ماهه دیگه عذر خواهی نمایم ازش.عذاب وجدان هم که کاری رو درست نمیکنه.شایدم من کار بدی نکردم اصلا.البته هر چی فکر میکنم کردم:/حالا دیگه درس گرفتم.دیگه چنین نمیکنم:)) )

2.خانم شگرف!!برای رسیدن به اهداف اینجوری تلاش نمیکنن دخترم!تقصیر تو نبود،قبول!ولی اگه چنین نمیشد هم بیا روراست باشیم،چنشان نمیشد.آن قدر که باید تلاش نکردی!برای این هدف جدید،تلاش میکنی.مگرنه چنانت کنم که مرادت نبود.

3.یه چیز دیگه هم بود...آها.نگا!نباید منتظر کسی بمونی در مواقع سختی که حالت رو بهتر کنن!باید خودت اقدام کنی.و بلیو می،خودت بهتر از هر کسی میتونی حال خودت رو بهتر کنی:))))مثل همین الان :)))

4.هرچی که شد،شد.دخترم!میدونی چیه؟فدای سرت!همچنین به درک-به گور سیاااااه!میخواد چی بشه حالا!والا!هه!!

و در آخر ،ین پست را با یک زبانک عظیم رو به جهان و ما یحتوی تمام میکنم!(به نشانه اینکه نمیتواند با من در بیفتد،دیگر نمیتواند ناراحتم کند:پی)

:-P:-P:-P:-P:-P:-P:-P:-P:-P


۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

آرامشی که ته هر تمام شدنی هست

شنبه به کمال رسیده بودم.واقعا هم یعنی.یک آرامش درونی ای داشتم که قیامت بود اصلا.کلا با خودم خیلی حال میکردم.

بعد چی شد؟بله.یکی آمد رید تو تعالی روحیم.حرف بدی هم نزد بیچاره.برعکس حرف های خوبی هم زد.ولی رید دیگر.چه کنیم.بعد من یک چیزی گفتم که نمیدانم چه بود و بعد او هم یک مشت چیز دیگر گفت و بعد نمیدانم چه شد.یعنی ریده ام با این خاطره نوشتنم.بعد هم الان همچنان این ریدگی ادامه دارد و من مانده ام بخاطر من بود که رفت؟:/

اصن میدونی چیه؟به درک-به گور سیاه!اگر هم بخاطر من بوده،چیز بدی نبوده که.خوبه اصلا برایش این رفتن.

مسیله اینجاست که من نمیخواهم غیر منفعل باشم :/نمیخوام رو کسی تاثیر خاصی بزارم.یعنی میخوام بگم میترسم.

عنوان هم باید یه ربطی داشته باشه به موضوع دیگه:/حالا که همه چیز تمام شده یک آرامشی دارم که خیلی خوب است.

۲۶ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۴۱ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

چه وعضشه خوب؟؟؟

چه وعضشه خوب؟قرار نبود اینجوری بشه که.حالا شد،به درک.نمیشد هم من باز احتمالا الان داشتم می ژکیدم که چه وعضشه.ولی حالا،باز چه وعضشه خوب؟عاغا من راضی نیستم از این زندگی کوفتی.نمیشه برگردیم به چند سال پیش که بزرگترین دغدغه ام این بود که بدون گرفتن دسته دوچرخه برونمش؟بعد برای چند ثانیه بیشتر متعادل موندن تو اون وضعیت خوشحال میشدم؟همون موقع که سارا میومد پشت در میگفت بیا بریم پایین؟آنا نعره میزد در حالی که به خیال خودش میخندید؟همان موقع که کلا یه بوی خاصی داشت؟همان موقع که از شدت بیکاری به این نتیجه رسیدیم که ساختمون جن زده ست و دلیلش هم نمیدونم چرا رنگ قرمزه؟وای مجله رو بگو!همون موقع که مینشستیم بازی میساختیم رو میگم.همون موقع که با اون میز چوبی سفید پکیده هه خونه میساختیم،توش عطر میساختیم!غذا میبردیم پایین.همون موقع که ملوس بود.همون موقع که ربسکع حرف میزدیم،مناخ یرکاش رو جلوی خودش با اون زبون مسخره میکردیم.از بالای پله ها با دوچرخه میومدیم پایین،و همون طور اون سکوهه.رکوداج رو بگو!!!همون موقع که مسابقه دو میزاشتیم و هر کی به باغچه میرسید باید یه برگ میکند.همون موقع که نارنج میچیدیم از خونه متروکه کناری.چه مزه ای داشتن اون نارنجا.چه مزه ای داشت همه چی اون موقع.اون موقع که ریده نشده بود تو زندگیم رو میگم.اون موقع که درس خوندن لذت داشت.اون موقع که هنوز سوم دبستان نرفته بودم،و سعی میکردم ضرب 3رقم در 3 رقم رو یه جور خوبی در بیارم و مساحت و محیط دایره رو به خیال خودم کشف کنم.اون موقع که هنوز میشد با لذت به یه مسئله ریاضی فکر کرد بدون اینکه خاطره خاصی زنده بشه و عین خوره روح انسان را در انزوا هی بخراشاند،هی بخراشاند.هی بخراشاند.هی بخراشاند.هی بخاراشاند.

۲۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۳۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

تحلیل روانشناختی گذشته

قرار بود اینجا گذشته را فراموش کنم و در حالی که به آینده فکر میکنم بچسبم به حال.اما یک جای کار اشتباه در آمد و الان در حالی که در کمد چپیده ام دارم فاصله سیاوش قمیشی را گوش میدهم به گذشته فکر میکنم.میدانید؟شما هم گذشته را ول کنید،گذشته شما را ول نمیکند.گذشته یک جا کمین میگیرد،نقشه میکشد،میگذارد شما حالتان بهتر شود،و منتظر یک لحظه مناسب می ماند تا حمله ور شود و ناخن هایش که معلوم نیست چرا از قبل خون آلودند را فرو کند توی چشمتان و هی فریاد بزند:تقصیر خودت بود!تقصیر خودت بود!و بعد شما به او توضیح بدهید که نه،تقصیر شما نبود.و گذشته هم خیلی انسان منطقی ای است،میگوید میدانم تقصیر تو نیست،ولی وظیفه ام ایجاب میکند که داد بزنم تقصیر خودت بود!شما هم خیلی منطقی اید،میگویید اکی خب ادامه بده.و او ادامه میدهد.ولی یک جایی خسته میشود.گذشته کم خون است،زود خسته میشود.باید اجازه دهید آنقدر که دلش میخواهد ناخن هایش را فرو کند توی چشمتان و هرچه دلش میخواهد فریاد بزند.ولی یک جایی خسته میشود میرود پی کارش.قول میدهم.الان هم میبینم که خسته تر شده.

۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۰:۳۴ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

گردافرید شگرف کیست و چه میکند؟

من یک وبلاگ داشتم با همین آدرس،منتهی در بلاگفا.که چون بلاگفا بپکید و من امیدی به درست شدنش ندارم،آمدم اینجا.این وبلاگ من هم طبعا پکید همراه بلاگفا،که غم انگیز است چون در آن با قلمی شیوا و روان فحش میدادم به همه چیز و همه کس،و به آن دلبستگی پیدا کرده بودم.لیکن جهان بی وفا ست و نباید به هیچ چیز و هیچ کس در آن دل بست.در ضمن در طبع جهان اگر وفایی بودی،نوبت به تو خود نیامدی از دگران!پس باید چه کرد؟دل نبست به چیزی،در عین حال از هرچه در اطراف است نهایت استفاده را کرد،و هر وقت گند قضیه در آمد خیلی راحت همه چیز را ول کرد و رفت سراغ چیز های دیگر!این کار،کمال بی احساسی،بی شعوری و نکبت گرایی ست.میدانم.ولی این ها همه لازمه بقاست.و اگر کسی دارد این نوشته را میخواند یعنی تا حالا بقا یافته،پس لازمه اش را هم داشته.پس لتس نات جاج ایچ آدر!

انی وی!این چند مدت که از  بی وبلاگی داشتم زجر می کشیدم خیلی حرف ها داشتم که بزنم، خیلی غصه ها و فحش ها داشتم، ولی نمیخواهم در موردشان اینجا بنویسم.چرا؟چون میخواهم همه چیز را از اول اول شروع کنم!و این حس شروع دوباره خیلی خیلی حس خوبی هست!

دیروز یک اتفاقی افتاد و من تصمیم گرفتم که خودم باشم دیگر.ادای احساس داشتن در نیاورم.ادای ناراحت بودن در نیاورم صرفا چون تو موقعیت ناراحت کننده ای هستم.خودم باشم چون خودم فوق العاده ام.

در اینجا لازم است به تعریف خودم بپردازم:

خودم یعنی:گردافرید،آرش، روزافزون،هستی،گیتی،دیوفانت،و یک نفر دیگر که اسم ندارد هنوز.در این حد فعلا بدانید که پسر است.

این شخصیت ها،همه مرا تشکیل میدهند و همگی فوق العاده اند.گردافرید و روز افزون بیش از 17 سال با هم دشمنی داشتند اما دوماه پیش اتفاقی افتاد بس ناگوار،و نتیجه ای داشت بس ناناگوار،و گردافرید و روزافزون آشتی نمودند با هم.

از آخرین باری که در مورد این 7 تن نوشتم،کمی تغییر کرده اند همگی.و نسبت پسرها به دختر ها هم از 1 به 6، به 3 به 4 تغییر کرد.چرا؟چون دلشون خواست.و همچنین چون لازمه بقا بود این تغییر.باور کنید،همه اتفاق هایی که میفتند،میفتند محض خاطر بقا.

خوب همین دیگر!بعدا هم شاید به معرفی تک تک شخصیت ها پرداختم.شاید هم نپرداختم.خوبی اش این است که کسی اینجا نمیاد به من بگه بپرداز یا نپرداز.اینجا من رئیسم :پی

۲۴ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۳:۵۶ ۰ نظر
گردآفرید شگرف