من الان یک چیزی را فهمیدم که شما نمیدانید.شما که جای خود دارید،دو نفر دیگر هم هستند که اگر کمتر احمق بودند و از خود راضی،الان میفهمیدند،اما افسوس که نمیدانند.پس کاری که من نمیکنم چیست؟گفتن حقیقت به آنها.کاری که میکنم چیست؟نگفتن حقیقت به آنها.قضیه مثل آن معمایی هاییست که سر هر نفر یک کلاهیست و هر نفر باید با استدلال منطقی بفهمد کلاهش چه رنگی است.اما الان آن دو نفر دیگر اینقدر از خود راضی و احمقند که فکر نمیکنند حتی سرشان کلاهی باشد:))) یعنی تصور اینکه یک نفر سر آنها با آن هوش متعالیشان کلاه گذاشته باشد برایشان اینقدر دور از ذهن است که اگر هم من بروم بهشان بگویم نمیفهمند.
جالبه ها!یک نفر از خارج این مجموعه وارد شده و چنان ریده به دوستیمان و به جان هم انداختتمان:)) یک انسان عاقل در شرایط من چه میکند؟می رود به دوستانش!!! توضیح میدهد که چه شده و دارد چه می شود.اما من چه میکنم؟نمیروم.چون همانطور که بالا توضیح دادم،نمی‌فهمند عاغاجان.نمیفهمند.از طرف دیگر اگر این دوستی،دوستی بود،اگر اینها همان هایی بودند که تظاهر میکنند هستند....الان چنین نشده بود:)))
حالا ممکن است یکی از این دو نفر یکهو گذارشان به این جا بخورد؟؟؟نه،چون ریده ام من با این دوست پیدا کردنم.حالا اتفاقی هم گذارشان به اینجا بخورد عمرا بفهمند دارم در مورد آنها حرف میزنم.بس که احمقند و از خودراضی
Note to myself: میخوای تو کلا دوست پیدا نکن؟:))