بدترین """شکستی""""که میشد خورد رو خوردم به ظاهر؛و آنقدر قوی یا احمق هستم که بگم به ظاهر.ولی خب،شکست هرچقدر هم که سخت باشه از شکست های بیشتر جلوگیری نمیکنه فر گادز سیک.من ترسیده ام.ترسیدم.چرا؟چون هیچی نمیدونم.نمیدونم چیکار باید کنم.و حتی الان فهمیدم که پیش دانشگاهیم چن دوز دیگه شروع میشه و حتی هنوز کتاب نخریدم(چون الان کتاب نیست و پارسال هی یادم رفت که بگیرم)
وضعیتم مثل شبه کابوس هایی هست که میدیدم:اینکه یکی میخواد بکشتم،یا هرچی،بعد من باید فرار کنم.اما فلج شدم و نمیتونم تکون بخورم و هر چی تلاش میکنم نمیتونم جیغ بزنم یا کمک بخوام.خلاصه هیچ غلطی نمیتونم کنم.
فانی استوری:این کابوس ها تموم شدن!
یه شب خواب دیدم یک مرد ریزه ی "خاکستری"ای هست که میخواهد مجبورم کند یک شربتی بخورم که گویا همون تاثیر دیمنتور ها رو داشت:|
از این لحاظ خاکستری بود که...خاکستری بود!اولش دقت نکردم ولی کلن خاکستری بود.چشماش حتی.لباساش.شاید حتی پوستش.اصن شاید سیاه سفید بود:|
مشکل اینجا بود که گویا خوابم خیلی از قبلش ماجرا داشت.این مرتیکه خاکستری با ماشینش آمد گفت سوار شو.توی خواب گویا انسان ها دو دسته ی دوست و دشمن بودند،و این یکی از دوستان بود پس من سوار شدم.
و یه چیزه دیگه!فروشگاه رفاه مقر دشمن بود گویا:||
بعد من دیدم دارد میرود طرف فروشگاه رفاه و بعد یکهو گفتم عهههه نکنه فلانی رییسته؟؟؟(فلانی یک اسمی بود ک یادم نمیاد)
جالبه وقتی فهمیدم خیلی خونسرد به نشستنم سر جام ادامه دادم:|
بعد تو فروشگاه روبروی یک ردیفی از همون شربتا بودیم که تازه لطف کردم جوابمو به این صورت داد:
1.)یک قهقهه ی شیطانی زد
2.)تبدیل شد به جان گرین(نویسنده د فالت این اور استارز و خ چیزای دگ):|
3.)گفت ها:/
بعد من شروع کردم به دویدن.به پله ها که رسیدم دوباره همون حس فلج شدن بهم دست داد و در ضمن سایه ی مرد خاکستری تبدیل شده به جان گرین رو دیدم که افتاده روبروم و خیلیییی هم بلند بود و یک لحظه همون حس فلج شدن بهم دست داد.ولی یهو فک کردم که:ویت ا مینت.الان که شبه:|(تو خوابم شب بود و بسی تاریک)و چراغی هم روشن نیست(چراغی هم روشن نبود!)پس این سایه هه فلسفه ش چیه دیگه؟؟بعد نتیجه گرفتم که خوابم.لذا مچ دست مردک را گرفتم؛آن طوری که همیشه دوست دارم مچ دست کسانی که رو اعصابم هستند را بگیرم و فشار بدهم؛آنقدر محکم که پوست دو طرف دستش به هم برسد و صدای خرد شدن استخوانش را بشنوم:))) بعد هم بلندش کردم و زدمش آن طرف پله ها که درنتیجه علاوه بر دستش جمجمه اش هم خورد گشت:)))
فک کنم باز یکم از مطلب اصلی دور شدم:/
آها:/
همین دگ:/
صرفا خواستم بگم میترسم:(