نتیجه همه تفکراتم در راستای کلاس فیزیک رفتن یا نرفتن،این شد که نتیجه گرفتم باید بروم خانه معلم پنجم دبستانم را پیدا کنم،ببینم هنوز دارد همان کارهایی را میکند که 6 سال پیش میکرد؟درس میدهد هنوز؟نوه دار شده یا نه؟پیر شده؟

یکبار گفت که در اوقات فراغت می‌نشیند آینده شاگردهایش را پیش بینی میکند و اغلب هم درست در می آیند.نمیدانم چرا نپرسیدم ازش که فکر میکند من چه میشوم.

بعد هم باید بروم خانم محمدی را هرطور شده پیدا کنم بهش بگویم که من آدمی هستم که یک بار در عمرم یک آدم دیگر،که شما باشید،آمد بهم گفت هی!تو استعداد داری!برو انجمن خوش نویسان.هی!طراحی هات خیلی خوبن.حالا اگر یک تف استعدادی هم داشتم واقعا،یک جایی این میان ها نابود شد.

همیشه دوست داشتم طراحی صورت را یاد بگیرم.سه بعدی.و چه کار کردم؟هیچ وقت نرفتم دنبالش.امروز نمیدانم چرا یکهو دلم برای خوشنویسی با قلم نی تنگ شد.

دلم برای {} هم تنگ شده حتی.بیشتر از موقعی که نبودش.حالا که هستش انگار بیشتر نیستش.

+آدم به وبلاگ نوشتن معتاد میشود.مخصوصا اگر هیچ کس نباشد.در واقع تعداد پست های یک وبلاگ در روز متناسب است با تنهایی نویسنده آن.نه اینکه از تنهایی غر بزنم ها،کسی که هر کس را که نزدیکش میشود با جمله ی go away you bastard/bitch دور میکند،یک جور هایی انتخاب خودش هست.ولی دلیل دارد این کارم.دلیلش هم بی احساسی ام نیست(یعنی بی احساس که هستم،ولی این دلیلش نیست).دلیلش این است که آدم ها یا از یک جایی به بعد وقتی میبینند به چیزی که ازت میخواهند نمیرسند،ولت میکنند.مثل {} یا کلا فقط حوصله شان سر میرود ازت و میروند.مثل ][.در بهترین حالت هم یکهو بی خبر می میرند.چرا همه اینکار رو با من میکنند آخه؟:((( 

ناراحتم.in case you haven't noticed