نوشتگاه!

گرچه این آن نیست،و تو هرگز او نیستی!این و آن،منو او،همه یکدگر هستیم!

۵۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

جمع بندی:آیا من بیدی ام که با این باد ها بلرزم؟

بله؛

من بیدی ام که با این باد ها بلرزم،پخش زمین شوم،سرم را اینقدر بزنم به زمین که خون دماغ شوم،ضجه بزنم،به خدا بگم چرا چرا چرا. به خودم بگم چرا چرا چرا.در این بین کتاب هایم را اول بخواهم پاره کنم بعد یادم بیاید اکثرا مال کتابخانه اند و پاره شان نکنم؛

بعد یکهو پا شوم،5 روز روبروی لپ تاب بخوابم و با سریال های طنز گریه کنم.5 روز دیگر روبروی لپ تاب بشینم و گریه کنم؛آنقدر که غدد اشکی ام استعفای کتبی بنویسند و شماره یکی از چشم هایم سقوط و دیگری صعود کند؛

اما!بعد همه این ها پاشم،گرد و خاک را از جامه ام بتکانم و بگم آیم د هیرو آو د استوری،نو نید تو بی سیود:)))


۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۸ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

دختر بودن و باگ استفاده از هم ارزی

از وقتی 13 سالم بود،شروع کردم.به تلاش در راستای"دختر بودن".کروموزوم وای نداشتم،و همین برای مونث بودن کافی ست ولی جامعه این را نمیفهمد.جامعه موجود نفهمی ست در کل،یا خودش را به نفهمی میزند.و من که آن موقع این را نمی‌دانستم،پس چه کردم؟گذاشتم موهایم بلند شود و واقعا سعی کردم خوشم بیاید از بلند بودنشان.ولی نیامد.سعی کردم،واقعا سعی کردم از لاک زدن خوشم بیاید،که نیامد؛ادا در آوردم که از پوشاندن پوستم با لایه ای از مواد شیمیایی لذت میبرم،که نبردم.در آخر وقتی در همه زمینه های دختر بودن شکست خوردم،کلیشه ای ترین راه برای دختر بودن را امتحان کردم:ترس از سوسک.که هر چه سعی کردم نشد؛هنوز هم از بررسی امعا و احشای سوسک لذت میبرم.

در آخر گفتم:به درک به گور سیاه

و همون لحظه،دقیقا همون لحظه بود که فهمیدم این زر ها،زر مفت است.من همینم که هستم.تکامل مرا بوجود آورده.واتس رانگ ویت دت؟هیچی.حقیقتا که هیچی.

داشتم فک میکردم که واو،من کنکوری ام،و واو دارم هیچ کلاسی نمیرم و واو،همه میرن.واو چه غلطی کنم؟که واو،یادم افتاد به مشکل سابقم با دختر بودنم.(باز هم میگم،با کروموزوم وای نداشتن مشکلی ندارم،با تعریفی که جامعه از دختر بودن داره مشکل دارم)این که فک میکردم دختر بودن با بلندی مو هم ارز است(و امروز سر کلاس دیفرانسیل دیدیم هم ارزی گاهی میریند در محاسبات)معادل این است که فک میکنم(میکنند)موفق بودن در کنکور لازمه اش کلاس رفتن است.

لذا،وات د هل.

به هیچ نتیجه ای هم نرسیدم:)

خدایا کمکم کن!

۱۳ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۰ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

آن چه پشت همه چیز است

صرفا چون اتفاقات منتظرند من بهشان فک نکنم تا بیفتند:)

۱۲ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

note to myself

مشکل من اینه که زیادی خوشبینم!یه مشکل دیگه(که مشکل من نیست)اینه که هر کس اندکی،به اندازه یک تف حتی،مثلا در حد این وبلاگ من رو بشناسه،با شنیدن جمله "من خیلی آدم خوشبینی هستم"از دهان من،به :| مبدل می گردد.این به این خاطر است که بقیه،فقط قسمت دوم روند تفکر من رو میبینند.

این است روند تفکر من:

قسمت 1:نهایی؟نهایی چیه باو.همه رو 20 میشم:)))همه درس ها رو تو این فرجه هه میخونم:))))من میتونم:)))))یسسسسس:)))))

بعد با کوچکترین اتفاقی که اندکی با این برنامه فوق العادم مغایرت داشته باشه،قسمت دوم رخ میدهد:

قسمت دوم:من؟من بتونم پاس شم این درسو؟من بتونم صبح از جام بلند شم؟من بتونم اکسیژن به کربن دی اکسید تبدیل کنم؟برو بینیم باو.

باشد که رستگار شوم :/

خودم هم نمیدونستم که اینجوری فک میکنم.تا اینکه تو عید،یکی از دوستان بهم گفت خیلی خوبه تو فک میکنی کنکور رو میشه اینکار کرد المپیاد رو اون کار کرد.یه همچین چیزی.بعد من اولش :| شده بودم که وات د هل،اشتباه گرفتی باو.ولی دقت که کردم به برنامه هام،به همه زندگیم،دیدم که آره.اول همه چیز اینجوری شروع شده،با زمینه رنگین کمان و کودکانی که از خوشحالی بالا پایین میپرند و هواپیما هایی که شکلات میریزند پایین و کبوترانی که پیام صلح میفرستند به خاور میانه و خاور غیر میانه و غیر خاور غیر میانه.

و بعد یک اتفاق خیلی کوچک،برنامه ام را اینطور تمام کرده:زمین ترک خورده ای که از بین ترک هایش اتشقشان هی میزند بیرون،و دست و پاهای قطع شده ریختند اینور اونور و زامبی ها بر زمین حکومت میکنند و ساخت بیگ بنگ را متوقف کرده اند.

باشد که رستگار شوم!

۱۲ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۸ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

آه ناتاناعیل؛هذیون تب-گاهی

آه ناتاناعیل آی هو ناتینگ تو لوز.آه ناتاناعیل فقط میدونم یه جا تو ادبیات دیدم اسمتو.نمیدونم کی هستی حتی ولی اسمت باحاله.من دارم در تب میسوزم آه ناتاناعیل.آه ناتاناعیل تو مرصادالعباد بودی آیا؟آه ناتاناعیل.نمیفهمی حالم را.کاش یکی بود که میفهمید آه ناتاناعیل.تنها کسی که میفهمید اندکی شاید،رید به هیکلم.کاش می شد من هم برینم به هیکلش ولی میدانی ناتاناعیل؟ریدن به هیکلش حالم را که خوب نمیکند هیچ،بدتر هم میکند.پس چه میکنم؟مینویسم آه ناتاناعیل آه ناتاناعیل.حس میکنم هر غلطی کنم هم هیچ غلطی نمیتونم کنم.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بود.کاش بودی.ولی کاش حالا که نیست اولش هم نبود.یکبار غ گفت که من (خودش ینی)دارم غرق میشوم نیاز دارم یکی نجاتم دهد.من خیلی نکبت-وارانه گفتم شاید بجای منتظر بودن باید شنا یاد بگیری.غ گفت بلد بودم،ولی بعدش یادم رفت.من باز نکبت-وارانه-تر گفتم خو دوباره یاد بگیر.چه آدم نکبتی ام من.یک بار چند وقت پیش هم به ف گفتم ریدی بهم و او یاد آوری کرد که خودم آدم نکبت تری هستم،و من با وجود نکبت بودنم منطقی ام،گفتم عه راس میگی.راست هم میگفت.آدم نکبتی هستم در حال ذوب و تست جاری زدن.نکبت آدمی هستم در نقطه ذوب.کاش بودی. کاش بودی کاش بودی.

۱۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۶ ۲ نظر
گردآفرید شگرف

note to myself

I HATE THIS SITUATION AND I'LL CHANGE THIS SITUATION

۱۰ تیر ۹۴ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

بیایید دست از قضاوت کردن بلاگفا برداریم!

من نمیدونم از نظر اخلاقی درسته که آدم نظر خصوصی رو کپی پیست کنه یا نه،ولی یه حسی بهم میگه نیس!از طرفی من چه م به کارهایی که از نظر اخلاقی درستن،لذا این است نظری که من چند وقت پیش دریافت کردم،و خواستم جواب بدم که نشد چون خصوصی بود،لذا این جا جوابشو میدم:

عاغا جان!خوب یکم منطقی فک کنین!شما فک میکنین مدیر بلاگفا یه روز صبح از خواب بیدار شده گفته:خوب...چه کنم؟آها!سایتم رو نابود کنم!!:))))

اصن نمیفهمم چرا ملت فک میکنن خراب شدن بلاگفا تقصیر شیرازیه!هیچ کس،مطلقا هیچ کس!نمیتونه بگه که مدیر بلاگفا "خرکی و بدون پیش بینی های اولیه سرور منتقل کرده"یا نه.ولی منطقی هست بگیم که چنین نبوده!چون هیچ کس نمیاد سر زحمات چندین و چند سالش ریسک کنه!

پ.ن:البته در مورد نظر حذف کردن،نمیدونم چی بگم والا.به هر حال ما اطلاعات کافی نداریم،نمیتونم اینقد راحت یکیو محکوم کنیم.

در مورد جمله آخر نظر:"حقارت و بی تفاوتی"نیست که ادم بره سراغ آرشیوی که چندین سال داشته مینوشتتش!و هر کس حق انتخاب داره.یکی دوست داره بمونه یکی دوست نداره!دلیل نمیشه دو طرف به هم فحش بدن که!

فرستاده شده در ۷ تیر ۹۴، ۰۲:۴۱:۵۲ برای مطلب نمایش ویرایش نقدی بر رفتار دوگانه مهاجران بلاگفا به اینجا (نظرات این مطلب)
امیر کبیر گفته: "من ابتدا فکر میکردم که مملکت، وزیر دانا میخواهد؛ و مدتی بعد به ایـن نتیجه رسیدم که مملکت، شاهِ دانا میخواهد؛ اما اکنون میفهمم که مملکت، ملتِ دانا میخواهد."

من هم فکر میکردم وضعیت بلاگفا تقصیر شیرازی است، حالا میفهمم که او باید هم دیکتاتوری میکرده، باید جای ما تصمیم میگرفته، باید جای ما نظر حذف میکرده، باید وبلاگ منتقدانش را حذف میکرده، باید هم خرکی و بدون پیش بینی های اولیه سرور منتقل میکرده، چرا نکند؟! 

ظالم و ظلم پذیر شریک هم هستند. متاسفم از دیدن این ح ق ا ر ت و بی تفاوتی بعضی ها که موندن بلاگفا

۰۹ تیر ۹۴ ، ۲۳:۳۷ ۴ نظر
گردآفرید شگرف

نپرس چرا

سوم راهنمایی،یک دبیر ریاضی داشتیم که خود-خفن-پنداری زشتی داشت.(و همچنین یک دماغ زشت و اخلاقی زشت تر)؛هر بار که دلیل فرمولی چیزی را می‌پرسیدیم(یا حتی اگر نمی پرسیدیم)،میگفت چراییش رو هم...بعدا میگم...بعد هم قیافه اش را :/ میکرد به نشانه اینکه گفتن یا نگفتن من چه فرقی به حال شما بدبخت های خنگ دارد.

انبوه چرایی ها روی هم تلنبار شدند و آخرین جلسه کلاس هم تمام شد و او هیچ کدامشان را نگفت.این موضوع تا مدتها من را آزار میداد؛آخرش خودم اولش شوخی شوخی رفتم سراغ چرایی ها و بعد هم کمی جدی تر رفتم و آخرش نابود شدم.نابودی ام یک 4-5 ماهی طول کشد و امروز باز چیزی دیدم(بسط مک لورن)که باعث شد بفهمم هنوز چرایی ها هستند،و هنوز می شود رفت دنبالشان،نو متر وات.

حالا چرایی مک لورن به کنار؛

یک چرایی هایی هستند که به شدت نباید پرسیدشان.یک چرایی هایی که من صد بار اشتباه کردم و پرسیدم و الان پشیمونم؛یک چرایی هایی که شاید بعدا بفهمی شان شاید هم نفهمی ولی به هر حال،نباید بپرسی شان.

مثل یک چرایی ای که هی یک موجود کوچک لجوج با موهای دو گوشی در ذهنم به من میگه:بپرررررس بپرررررس چرااا

ولی دیگر این اشتباه را به اندازه کافی کردم؛برویم سراغ اشتباه های دیگر!

۰۹ تیر ۹۴ ، ۱۵:۵۷ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

آی دونت نید یو بسترد :پی هاهاها

امروز هی تست شیمی زدم و هی با قالب های مختلف اینجا ور رفتم و تگ هایش را شناختم و هی تست مشتق زدم و الان دانش مختلطی دارم از تگ های بلاگ،سرعت واکنش ها و مشتق توابع مثلثاتی.با این دانش میتوانم قله های دانش را یکی یکی فتح کنم و به سازمان ناسا نمیدونم چرا حمله کنم(بیکاز آی کن؛هاهاها).بعد اول ادا در بیارم که میخواهم داعش را نابود کنم اما در حقیقت یک ارتش درست کنم از کسانی که استوانه داخل هویج را میگذارند آخر سر بخورند.چون این آدم ها فوق العاده اند و وارث هوش و فراست بالا.

 

۰۸ تیر ۹۴ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

توپ نارنجی و بز های آبی بالدار

داشتم فک میکردم برگردم بلاگفا که یادم افتاد باید خازن بخوانم که هیچی حالیم نیس ازش و آخرش رفتم بیگ بنگ دیدم و باهاش گریه کردم(همانا انسان هایی در جهان وجود دارند که با سریال طنز گریه میکنند و در مواقعی که ملت ازشان انتظار دارند گریه کنند،می زنند زیر خنده،همانا که گور پدر انتظارات)،در نهایت به این نتیجه رسیدم که واتس اپ را نصب کنم که اکانتم را کلا از بیخ و بن پاک کنم.در این بین با یکی از دوستان سر موضوعی به غایت چرت دعوا کردم و پس از آشتی و دعوا سر اینکه کداممان عن تریم،اکانتم را کامل پاک کردم.اینقد الان حس خوبی دارم از این اکانت-به کل-پاک-شدگی که حد ندارد!نه این که حد چپ و راستش برابر نباشند،حدش به بینهایت میل میکند:)))کاش چن تا اکانت دیگر هم داشتم که پاک میکردم.

یو هاهاهاهاهاهاها

باورم نمیشه ولی دیگه ناراحت نیستم

گویا واتس اپ تابع حالت است.اگر بفهمید چه میگویم که صد البته نمیفهمید منظورم را.منظورم را بخواهم بگویم باید یک سال را تعریف کنم که خوب؛حال ندارم.و از آن مهمتر،نمیخوام هم بگم حتی.

به جایش میگویم:توپ نارنجی به خوبی بیانگر این نکته ست که بز های آبی بالدارند

۰۷ تیر ۹۴ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
گردآفرید شگرف