مشکل من اینه که زیادی خوشبینم!یه مشکل دیگه(که مشکل من نیست)اینه که هر کس اندکی،به اندازه یک تف حتی،مثلا در حد این وبلاگ من رو بشناسه،با شنیدن جمله "من خیلی آدم خوشبینی هستم"از دهان من،به :| مبدل می گردد.این به این خاطر است که بقیه،فقط قسمت دوم روند تفکر من رو میبینند.

این است روند تفکر من:

قسمت 1:نهایی؟نهایی چیه باو.همه رو 20 میشم:)))همه درس ها رو تو این فرجه هه میخونم:))))من میتونم:)))))یسسسسس:)))))

بعد با کوچکترین اتفاقی که اندکی با این برنامه فوق العادم مغایرت داشته باشه،قسمت دوم رخ میدهد:

قسمت دوم:من؟من بتونم پاس شم این درسو؟من بتونم صبح از جام بلند شم؟من بتونم اکسیژن به کربن دی اکسید تبدیل کنم؟برو بینیم باو.

باشد که رستگار شوم :/

خودم هم نمیدونستم که اینجوری فک میکنم.تا اینکه تو عید،یکی از دوستان بهم گفت خیلی خوبه تو فک میکنی کنکور رو میشه اینکار کرد المپیاد رو اون کار کرد.یه همچین چیزی.بعد من اولش :| شده بودم که وات د هل،اشتباه گرفتی باو.ولی دقت که کردم به برنامه هام،به همه زندگیم،دیدم که آره.اول همه چیز اینجوری شروع شده،با زمینه رنگین کمان و کودکانی که از خوشحالی بالا پایین میپرند و هواپیما هایی که شکلات میریزند پایین و کبوترانی که پیام صلح میفرستند به خاور میانه و خاور غیر میانه و غیر خاور غیر میانه.

و بعد یک اتفاق خیلی کوچک،برنامه ام را اینطور تمام کرده:زمین ترک خورده ای که از بین ترک هایش اتشقشان هی میزند بیرون،و دست و پاهای قطع شده ریختند اینور اونور و زامبی ها بر زمین حکومت میکنند و ساخت بیگ بنگ را متوقف کرده اند.

باشد که رستگار شوم!