نوشتگاه!

گرچه این آن نیست،و تو هرگز او نیستی!این و آن،منو او،همه یکدگر هستیم!

۲۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

:||||

این هم پکید:)


بله دیگه.انگار نمیشه کلا در این دنیا دل بست به انسانیت کسی:)

اگر بخواهیم قضیه را از دید روانشناسی بررسی کنیم میگوییم حساسیت من به اینکه کسی نشناستم ریشه در مرگ مادربزرگم دارد.ولی ما که روانشناس نیستیم،نمیخواهیم هم قضیه را از بعد روانشناختی تجزیه تحلیل کنیم.ریاضی دانیم و میخواهیم به جنبه ریاضی قضیه بنگریم:

12963 845269 73964 68843 3679 3688 36789 46890632 3579063 268082489 25890643 36906338 369095 3790436 379051470063 258002589 268963 3790536 3689547904 3790532690 27908532 3800742489 269063269052 28995357744 258954 368954 368953 36884323689044 25894259 

ولی شما که ریاضیدان نیستید،چه سر در می آوردید از این کد؟احتمالا فک میکنید که من الکی و از روی عصبانیت صرفا یک مشت عدد زده ام اینجا.

که خب درست فکر میکنید.

به دید بیولوژی قضیه هم نگاه کنیم،شاید چون هنگام عصبانیت قلب زیاد می زند،خون از همه جا میرود سمت قلب،در نتیجه بقیه اندام ها سردشان میشود و میلرزند.

محض خاطر دیوفانت،به دید منطقی هم به قضیه نگاه میکنیم و میبینیم هیچ اتفاق بدی نیفتاده اصلا:)))

هه.هیچ اتفاقی نیفتااااااااااااااااده:)))))ههههههههههه:)


۲۰ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۲ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

خلاصه ای بر مفهوم زندگی-انتظاری که پشتش هیچ چیز نیست

صحنه اول:یک روز صبح از خواب پا میشوی،شانه را میدهی عقب و صاف می ایستی.استاتوس های چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد-وار میگذاری،حرف های I'm the hero of the story,no need to be saved-وار میزنی،کار های من نه آنم که زبونی کشم از دست فلک-وار میکنی.

در این اثنا فلک هی تو رو با نگاه مرموزی می نگرد و تو میگویی چه مرگته فلک عزیز؟او میگوید هیچی ادامه بده.و تو بهش پوزخند میزنی و میگویی کور خوندی هر نقشه ای که میکشی.اما فلک فقط با همان نگاه مرموز به نگاه کردنت ادامه میدهد و حتی گاهی تشویقت هم میکند و حتی یکی که انتظار نداری زنگ میزند بهت و حرف های ایشالا-طلا-شدنت-را ببینیم-وار میزند.

پس چه میشود؟ تو به اعمال you're gonna hear me roar -وارت ادامه میدهی و فلک به نگاه مرموزش.

صحنه دوم:تو روی قالی افتاده ای و خون از دماغت جاری است بر روی بالشت و حتی حال نداری کاری کنی که خونش بند بیاید یا یک مشت :)  بفرستی به کسی که جویای حالت شده،به نشانه ی من اصلا هم روی زمین پخش نشده ام و خون از دماغم جاری نیست.

فلک یک مشت نگاه مرموز میکند باز و بعد یک قهقهه ی شیطانی سر میدهد به نشانه ی:فک میکردی تو اینجا رییسی؟واقعا همچین فکری میکردی ینی؟هاهاهاهاهاهاها هاهاهاهاها[قهقهه شیطانی ادامه دارد]فک میکردی میتونی با من مبارزه کنی؟هاهاهاهاهااهاها هاهاهاهاااااهاهاااا

صحنه سوم:بعد از یک مدت بازیابی اعتماد به نفس و یافتن جمله های من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک-وار جدید-->همان صحنه اول.

۱۶ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

تو کجایی؟چه نوایی؟که کسی نشنیده تو را :/

داشتم فک میکردم خوب هم هست آدم یکی،یا حداقل یک چیزی را دوست داشته باشد.آنوقت وقتی ریده در امتحان نهایی هاش و در بزرگترین هدفش به طور مفتضحانه ای به ظاهر شکست خورده،به جای افسرده شدن به او،یا آن،فک میکند.

یعنی میخوام بگم احساسات برخلاف اون چه فک میکردم صد در صد هم بی خود و باگ خلقت نیستند.

باگ خلقت این است که تنها چیزی که دوستش داشته باشید،همانی باشد که به ظاهر در آن شکست خوردید و در این مواقع که نیاز دارید به چیزی یا کسی که دوستش داشته باشید،به جای اینکه بگویید چقد من این چیز را دوست دارم،می نشینید،میخوابید،وایمیسین،فک میکنین نکنه در باطن هم شکست خوردم؟نکنه به هیچ دردی نمیخورم؟

حالا باز این خوبه.دوست داشتن یک مفهوم بی خطره.حداقل نسبت به دوست داشتن یک انسان.این است که من،که فقط به خاطر دوست داشتن یک مفهوم اینقدر له شدم،نابود شدم، جای معده و رودم عوض شد،هیچ وقت نمیتونم خطر دوست داشتن یک انسان را به جان بخرم.

۱۲ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۰۲ ۱ نظر
گردآفرید شگرف

نقدی بر رفتار دوگانه مهاجران بلاگفا به اینجا

با خبر گشتم که اکثر وبلاگ هایی قبلا میخوندمشون و با انهدام بلاگفا،منهدم شدن،اومدن اینجا.و متوجه نکات جالبی شدم:
1.)بجای فیزیک خوندن دارم وبلاگ گردی میکنم
2.)همه این وبلاگ نویس ها،طی یک مرثیه سوزناک برای بلاگفا،وفاداری خود به آن را اعلام نموده وهمگی بلا استثنا،آن را به خانه ای تشبیه کرده و از ارشیوشان به عنوان مایملک غارت شده ای یاد کردند که امیدوارند یک جوری پسش بگیرند.(انگار که بلاگفا به عمد خودش،خودش را نابود کرده باشد.)بعد از اعلام وفاداریشان هم تاکید کرده اند که اینجا یک مهمانسرای موقت است و این ها.بعد نمیدانم چرا یکهو پس از این حرفا،یک مشت فحش داده اند به بلاگفا و برخی گفته اند که درست شد هم دیگر بر نمی گردند:/
3.)فیزیک خیلیییی زیاده://////
۱۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۵ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

حدس گلدباخ ثابت شده_چرا سرچ کردن به فارسی اینقدر بی فایده هست؟

چند وقت پیش امتحان ادبیات داشتیم.امتحان داشتن باعث میشود ادم بخواهد پرز های قالی را بشمارد یا با انسان های دیگر حرف بزند یا به حدس گلدباخ فکر کند یا یک کار بیهوده ی دیگر انجام دهد.در مورد من مورد سوم صدق کرد.همچنین باعث شد فکر کنم چرا دارم خودم را از تنها کاری که بهم حس زنده بودن میده محروم میکنم؟گردافرید گفت این کارت مثل این است که از خوردن یک هات چاکلت خاص مسموم شده باشی و بعد دیگر اصلا نخواهی هات چاکلت بخوری هر چند که هنوز طعم بهشتی اش برایت همه ی کربن دی اکسید های جهان را به اکسیژن تبدیل کند.بعد دیوفانت گفت که اصلا تشبیه خوبی نبود:/ چه ربطی داشت:/ بعد مارگو موافقت کرد و سه تایی نشستند دنبال یک تشبیه مناسب گشتند و چون پیدا نکردند با ارش رفتند از ته کمد کاغذ یک ور سفید به مقدار کافی و یک خودکار اوردند،کاغذ ها را ریختند وسط هال و خودشان ولو شدند رویشان و بهشت تداعی شد.یک یک ساعتی گذشت و به این نتیجه رسیده بودند که باید همه زوج هایی که جمعشان میشود 2k را بنویسیم،و به ازای هر عدد اولی فرض کنیم 2k-p مرکب است،و بعد به تناقض برسیم.داشتند روی بدست اوردن یک نوع رابطه ی بازگشتی برای تعداد اعداد اول قبل از یک عدد کار میکردند و هی کیف میکردند که روز افزون امد گفت باو جمع کنید این بساط را.امتحان ادبیات رو که نمیشه شهریور بدیم.دیدند راست میگوید و جمع کردند اون بساط را.کمی بعد رفتند یک سرچ کوتاهی کردند و فک کردند که مساله هنوز لاینحل است و کمی بعد تر دوباره سرچ بیشتری کردند و دیدند که نیست.بلکه یکی ثابتش کرده و اثباتش را که میخواندند حتی روز افزون هم ماند در کار گیتی شکفت،که ایده دقیقا همان ایده خودشان هست و حتی کار هایی که کرده را هم تا انجا که ان ها پیش رفته اند همانطوری پیش رفته است!این بود که پس از سه ماه بلاخره طعم خوشحالی را چشیدند این 7 تن.

انی وی!تعجب من از این بود که چرا این اثبات را کسی ترجمه نکرده به فارسی؟؟؟چرا واقعا؟بعد تصمیم گرفتم که خودم ترجمه اش کنم و بزارمش همینجا!ولی چون{1.)امتحان دارم2.)خودم هنوز کامل نفهمیدمش3.)امتحان دارم }الان اینکار ها را نمیکنم.بلکه انشالله در طول 6!!!!رووووووز!!!!!تعطیلات تابستانی ای که بعد از نهایی ها و قبل از شروع پیش دانشگاهی در پیش دارم اینکار ها را میکنم.و همچنین اتحادیه ابلهان و برادران سیسترز و بسی کتاب های دگر را میخوانم.چه تابستان پربار و سرشاری :/

۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۸:۴۱ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

نصایح یک انسان خسته

از من به شما نصیحت؛وقتی شب امتحان حسابان به جای خوابیدن داشتید یک کارد آغشته به نمک را فرو میکردید در زخم های نه چندان کهنه تان،فردا صبحش بعد از امتحان نیایید به یک بشری که در تقسیم کردن می لندگد فیزیک 1 درس بدهید.مخصوصا که سرتان هم درد باشد.مخصوصا تر که خودتان فیزیک یک را یادتان رفته باشد.مخصوصا تر تر که همچنان مشغول باز کردن زخم هایتان با کارد نمک آلود ذکر شده باشید.

حالا چرا من چنین میکنم؟واقعا چرا!

قضیه این بود که من احساساتم را کاملا دی اکتیو کرده بودم.برای اینکه خود به خود اکتیویت نشن هم تلگرام و این ها را پاک کردم.خیلی هم در این امر موفق بودم و کاملا تبدیل به یک ربات تبدیل شده بودم که ناگهان بمممممممم!حسابان خواندن سیلی از خاطرات سر کلاس گوش ندادن به درس و به جاش نظریه و جبر خواندن را خراب کرد روی مغز واماندم.

بعد چه شد؟همه احساسات با هم اکتیویت شدند.نکبت عوضی اشغال خر.گند قضیه در اومد.حالا بد بختی این بود که آن خاطرات به درک،عذاب وجدان £ هم زنده شد.نتیجه چه شد؟این شد که من الان سرم دارد می پکد.و همچنین ترنز اوت که ایت هرتس فیزیکلی.

خلاصه دیشب همینطور که نشسته بودم تعجب میکردم که کتاب وزارتی حسابان آنقدر ها هم الکی نیس،یاد میکردم از این گفتگویم با غ:-ینی بعد این همه مدت یهو.....؟  -ها :)

چه گفتگوی پرباری واقعا!

چقدر پر مفهوم! چقدر زیبا!

چقدر ظریف به این نکته اشاره دارد که آره بعد این همه مدت یهو فقط.....! :)

چقدر همه چیز در این جهان.بعد این همه مدت یهو... !:))))

چقدر الکیه همه چی

همه چی فقط یهو تموم میشه

و فقط یک زخم میگذارد برای یادگاری که بتوانی هر از گاهی با کارد نمک آلود بازش کنی.

یادداشت دیوفانت:و اگه آدم باشی می زاری این زخم خوب بشه به طوری که جاش نمونه و یک زمانی حتی یادت نمیاد که کجا زخم بوده و یا اصن زخم بوده.

یادداشت هستی:I've got the eye of a tiger,a fighter ,dancing trough the fire.....

یادداشت روز افزون:عامو پاشو برو درستو بخون

یادداشت گیتی:عامو بخواب

+گردافرید و آرش هم رفتن شکار.

مارگو هم ماتش برده فقط.

۰۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

اینک آراستم،بدانگه که از خواب برخواستم!

آیا افسرده اید؟آیا همش به روش های خودکشی و دیگران کشی و خرید یک حیوان خانگی و معادلات دیوفانتی فکر میکنید؟شما غلط میکنید.مغز من؛فکر های من.چش به شما.به هر حال.از وقتی تلگرام را پاک کرده ام و از همه ور ارتباطات خود را با آدم ها تا حد امکان کم کرده م،اینقد دنیا جای خوبی شده برا زندگی که نگو.اصن نمیدونم چرا قبلا میخواستم با بقیه در ارتباط باشم.دوری و دوستی.خیلی خوبه.حتی دیگه شب های امتحان راحت خوابم میبره!:) گوجه سبز هم داریم.امتحان بعدی هم که حسابانه.¥ هم که هست.چی بهتر از این؟؟؟

سوال خوبیه!یک ماشین زمان. یک ماشین زمان نیاز دارم که برم عقب یک مشت گندی که خودم و یا بقیه(بیشتر بقیه،ولی به هر حال زحمات بی دریغ من رو نباید نادیده بگیریم اینجا)بالا آوردیم را درست کنم

ولی میدونی چیه؟شاید اگه میشد هم نمیرفتم.شاید واقعا این بهترین اتفاقی بود که میتونست برام بیفته.5/7 از وجودم از خودم عصبانیه که دارم اینجوری میگم؛ولی جدن.شاید این جوری بهتر بود.

من یه کشف عظیمی کردم!هر اتفاقی که بیفته یه اتفاقی میفته:))

و دیگر اینکه،نمیدونستم حدس گلدباخ ثابت شده.داشتم روش همینجوری جهت سرگرمی و همچنین برای ادبیات نخواندن  فک میکردم.بعد رفتم یکم تحقیق کردن درموردش،و دیدم که بلی اثبات شده،و بلی،تا نصفه های راه حلش عین من بود:))))ایدش که کلا همون بود:)))))خیلیییییی خوب بود:)))))))این قد حس خوبی بهم دست داد که گویا من به حس خوبی دست داده باشم.همیشه با حس های خوب دست دهید،محکم هم دست دهید.

توپ سفیدم قشنگی و نازی حالا من میخوام برم به بازی!

Feeeel the light!shining like stars tonight!

:))))))))))))))))

اهاا.یادم اومد یه چیز دیگه که میخواستم بگم رو.یه خواب نمادین دیگه دیدم.که به شدت هم بهش میخوره به حقیقت بپیونده یک جوری.

سوار ماشین بودیم با@.(قبلا @ رو برا یکی دیگه به کار میبردم،ولی الان منظورم اون نیست)بعد این هی داشت منو به جاهای مختلف میرسوند و من عصبانی بودم که چرا نمیزاره خودم برم:///

بازی چه خوبه با بچه های خوب!بازی می کنم با یک دونه توپ!چون پرت میکنم توپ سفیدم را،قل قل میخوره میره تو هوا!

***حرف آخر:من آرزوی موفقیت بکنم یا نکنم???¡


۰۶ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

در باب جان نش

آدم در 87 سالگی باید از شدت پیری بمیرد؛یا چون اسکیزوفرنی دارد و از آن بدتر،ریاضیدان  هم هست به خاطر یک کار احمقانه جالبی بمیرد.مثلا در حالی که دارد از پنجره به پایین نگاه میکند ببیند هموراه در یک لحظه تعداد ماشین های موجود در خیابان عدد اول است.بعد این اعداد اول را یک جایی بنویسد و یک کدی در بیاورد و در آخر نتیجه بگیرد باید خودش را بیندازد پایین. 

برای همین هم از مرگش (که خیلی بی مزه،در اثر تصادف رانندگی بود.یعنی آدم جان نش باشد و در تصادف رانندگی بمیرد وقتی این همه راه های جالب برای مردن بوده؟؟-واقعا که) ناراحت که نشدم هیچ،خوشحال هم نشدم و کلا هیچ حس خاصی بهم دست نداد چون احساسات انسانی ام را فعلا تا یک ماه دیگر دی اکتیو کرده ام.پس شاید یک ماه دیگر آمدم یک مرثیه ای نوشتم برایش.

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۲ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

I feel so damned alive

رزی!خیلی هم خوبه زندگی!

4.2.94 رو به خاطر داشته باش!!!:)))))

#شروع پروژه ¥ :))))))))))))))))))))))

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۲۹ ۰ نظر
گردآفرید شگرف

فیلینگ افسرده و گرسنه

یک جوری افسرده و گرسنه ام.یک جور بدی.از آن جور ها که اگر یکی بیاید غذا بگذارد جلویم،علی رغم گشنگی غذا را می پاشم در صورتش.(و صدالبته؛هیچ کس نیس که غذا بیاورد برایم) یک جوری که اگر یکی بیاید بگوید چته دخترکم؟چه گریان و نالانی؟ببین من آمدم اینجا!چرا شعری نمی‌خوانی؟،به جای اینکه بگم:چه گویم نازنین من!چو باد زلزله آمد،مرا زار و پریشان کرد :( ،یک مشت میزنم در صورت نکبت مهربان رو اعصابش و میگویمgo away you bastard... (و باز هم صد هزار البته،کسی نیس که چنین کند و اگر بود هم نمیکرد،چون این جمله مذکور را به همه کسانی که پتانسیل این کار را داشتند گفته ام)

یک جور بدی ام خلاصه.کلا احساس ندارم گویی دیمنتور ها روحم را مکیده باشند.نمیخواهم زندگی کنم.قبلا می‌گفتم فقط میخوام بمیرم،ولی الان همینو هم نمیگم.ینی فرقی نداره گویا برام.

:| 

۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴ ۰ نظر
گردآفرید شگرف