یک جوری افسرده و گرسنه ام.یک جور بدی.از آن جور ها که اگر یکی بیاید غذا بگذارد جلویم،علی رغم گشنگی غذا را می پاشم در صورتش.(و صدالبته؛هیچ کس نیس که غذا بیاورد برایم) یک جوری که اگر یکی بیاید بگوید چته دخترکم؟چه گریان و نالانی؟ببین من آمدم اینجا!چرا شعری نمیخوانی؟،به جای اینکه بگم:چه گویم نازنین من!چو باد زلزله آمد،مرا زار و پریشان کرد :( ،یک مشت میزنم در صورت نکبت مهربان رو اعصابش و میگویمgo away you bastard... (و باز هم صد هزار البته،کسی نیس که چنین کند و اگر بود هم نمیکرد،چون این جمله مذکور را به همه کسانی که پتانسیل این کار را داشتند گفته ام)
یک جور بدی ام خلاصه.کلا احساس ندارم گویی دیمنتور ها روحم را مکیده باشند.نمیخواهم زندگی کنم.قبلا میگفتم فقط میخوام بمیرم،ولی الان همینو هم نمیگم.ینی فرقی نداره گویا برام.
:|