صحنه اول:یک روز صبح از خواب پا میشوی،شانه را میدهی عقب و صاف می ایستی.استاتوس های چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد-وار میگذاری،حرف های I'm the hero of the story,no need to be saved-وار میزنی،کار های من نه آنم که زبونی کشم از دست فلک-وار میکنی.

در این اثنا فلک هی تو رو با نگاه مرموزی می نگرد و تو میگویی چه مرگته فلک عزیز؟او میگوید هیچی ادامه بده.و تو بهش پوزخند میزنی و میگویی کور خوندی هر نقشه ای که میکشی.اما فلک فقط با همان نگاه مرموز به نگاه کردنت ادامه میدهد و حتی گاهی تشویقت هم میکند و حتی یکی که انتظار نداری زنگ میزند بهت و حرف های ایشالا-طلا-شدنت-را ببینیم-وار میزند.

پس چه میشود؟ تو به اعمال you're gonna hear me roar -وارت ادامه میدهی و فلک به نگاه مرموزش.

صحنه دوم:تو روی قالی افتاده ای و خون از دماغت جاری است بر روی بالشت و حتی حال نداری کاری کنی که خونش بند بیاید یا یک مشت :)  بفرستی به کسی که جویای حالت شده،به نشانه ی من اصلا هم روی زمین پخش نشده ام و خون از دماغم جاری نیست.

فلک یک مشت نگاه مرموز میکند باز و بعد یک قهقهه ی شیطانی سر میدهد به نشانه ی:فک میکردی تو اینجا رییسی؟واقعا همچین فکری میکردی ینی؟هاهاهاهاهاهاها هاهاهاهاها[قهقهه شیطانی ادامه دارد]فک میکردی میتونی با من مبارزه کنی؟هاهاهاهاهااهاها هاهاهاهاااااهاهاااا

صحنه سوم:بعد از یک مدت بازیابی اعتماد به نفس و یافتن جمله های من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک-وار جدید-->همان صحنه اول.