آدم در 87 سالگی باید از شدت پیری بمیرد؛یا چون اسکیزوفرنی دارد و از آن بدتر،ریاضیدان  هم هست به خاطر یک کار احمقانه جالبی بمیرد.مثلا در حالی که دارد از پنجره به پایین نگاه میکند ببیند هموراه در یک لحظه تعداد ماشین های موجود در خیابان عدد اول است.بعد این اعداد اول را یک جایی بنویسد و یک کدی در بیاورد و در آخر نتیجه بگیرد باید خودش را بیندازد پایین. 

برای همین هم از مرگش (که خیلی بی مزه،در اثر تصادف رانندگی بود.یعنی آدم جان نش باشد و در تصادف رانندگی بمیرد وقتی این همه راه های جالب برای مردن بوده؟؟-واقعا که) ناراحت که نشدم هیچ،خوشحال هم نشدم و کلا هیچ حس خاصی بهم دست نداد چون احساسات انسانی ام را فعلا تا یک ماه دیگر دی اکتیو کرده ام.پس شاید یک ماه دیگر آمدم یک مرثیه ای نوشتم برایش.