داشتم فک میکردم خوب هم هست آدم یکی،یا حداقل یک چیزی را دوست داشته باشد.آنوقت وقتی ریده در امتحان نهایی هاش و در بزرگترین هدفش به طور مفتضحانه ای به ظاهر شکست خورده،به جای افسرده شدن به او،یا آن،فک میکند.

یعنی میخوام بگم احساسات برخلاف اون چه فک میکردم صد در صد هم بی خود و باگ خلقت نیستند.

باگ خلقت این است که تنها چیزی که دوستش داشته باشید،همانی باشد که به ظاهر در آن شکست خوردید و در این مواقع که نیاز دارید به چیزی یا کسی که دوستش داشته باشید،به جای اینکه بگویید چقد من این چیز را دوست دارم،می نشینید،میخوابید،وایمیسین،فک میکنین نکنه در باطن هم شکست خوردم؟نکنه به هیچ دردی نمیخورم؟

حالا باز این خوبه.دوست داشتن یک مفهوم بی خطره.حداقل نسبت به دوست داشتن یک انسان.این است که من،که فقط به خاطر دوست داشتن یک مفهوم اینقدر له شدم،نابود شدم، جای معده و رودم عوض شد،هیچ وقت نمیتونم خطر دوست داشتن یک انسان را به جان بخرم.