نمیدونم دوست دارم همه چی مثل قبل شه یا نه.نمیدونم بیشتر ترجیح میدم همش یه سو تفاهم بوده باشه یا واقعا از بیشعوری سرچشمه گرفته باشه؛نمیگم هم برام مهم نیس.چیزی که در اکثر روابط انسانی ام میگویم.معمولا طول میکشد انسان ها آنقدر برایم اهمیت پیدا کنند که نبودشان آزارم بدهد،و مساله این است که تا به حال قبل از این،جز وقتی که از مادر و پدرم یه هفته ای دور بودم یا زمانی که مادربزرگم مرد،یا وقتی آخرین اپیزود بیگ بنگ را دیدم،هیچ وقت آرزو نکرده بودم کسی باشد.تمام این سال ها به غ میگفتم که آنچه تو دلت برایش تنگ شده فقط تصویر ذهنی بوده،گت اور ایت.میدانید که؟دوست بدی ام.

نمیدانم کلاس بروم یا نه،مشاوره بروم یا نه.ف میگوید س بهش تاکید کرده:برو،حتمن برو.شیوا ناراحت است ک به حرفش گوش ندادم و نرفتم پیش مشاوری که گفت؛راست میگوید ها...اگر میرفتم نهایی ها را شاید کمتر گند میزدم.

گردافرید میگوید:برو بجنگ.در خلاف جریان حرکت کن.یو کن دو ایت.روزافزون میگوید ریسک نکن،یه بار ریسک کردی بس نبود؟،دیوفانت چیزی نمیگوید.نگاه های عمیق میکند فقط.مارگو نقشه قتل میکشد.هستی فرامرز اصلانی گوش میدهد.گیتی هم همش به این فکر میکند که چقدر دوست داشت الان این دغدغه ای را داشت که 6 تن از دوستان دارند؛آرش شکار میکند(و پیش خودمان بماند،به گردافرید فکر میکند.(و بله،شخصیت های چندگانه یک انسان میتوانند عاشق هم شوند.))در این بین ف حرف خوبی میزند:ول کن این حیلت گند رو!

و من همینطور که سعی میکنم نزارم چهار ماه پیش دوباره افقی ام کند،باید با همه این تضاد های بیرونی و درونی بسازم و ضعف خود را  در فیزیک 3 رفع کنم و بیگ بنگ هم نگاه کنم.و به چهار ماه پیش هم فک نکنم که سخت است وقتی هر طرف در مدرسه را که نگاه میکنم یا چیزی ازش می‌شنوم یا میبینم.لایف ایز سو هارد.