امروز بار چندمه که اومدم اینجا!؟خدا میدونه!
امروزی که میخواستم کلی تست فیزیک بزنم:/
بجاش هی فک کردم چی شدیم ما خب آخه؟
چرا باید یه نفر هی خوبی بگستراند بعد به معنای واقعی کلمه بریند در همه خوبی هایی که کرده؟
هیچ چیز نمیشه اون چیزی که من فک میکنم!
حالا یا منطق من مشکل داره یا منطق جهان.(بی منطقی جهان)
نکبت:/
نمیشه کلا یه سری خاطرات رو کامل پاک کرد؟:/
این مغز من که توانایی های خارق العاده ای در فراموش کردن داره!نمیتونه چنین کنه یعنی؟
الان تو زندگیم مطلقا هیچ کس نیس که فک کنم خوبه فلانی هست!خوبه که اون هست که بفهمه!هیچ چیزی نیست که به خاطرش خوش حال باشم!هیچ انگیزه ای ندارم صبح ها پا شم از خواب!میدونی چه جوری صبح ها خودمو مجبور میکنم پا شم؟به خودم میگم همش خواب بود،هیچی نشده،الان 15 اسفند 93 هست و هیچ اتفاقی نیفتاده.و هیچ کس نیس که بفهمه چه زجری داره هر روز صبح از خواب پا شدن و فهمیدن اینکه کابوس نبود اینا!واقعیت بدتر هم هست.حالا واقعیت به درک!کاش دیگه این خواب های لعنتی رو نمی دیدم.
البته،یک چیزی هست که امید داشته باشم بهش؛تنها چیزی که باعث میشه بتونم ادامه بدم:اینکه یک سال و 4 ماه دیگه،جای خوبی باشم.