اینکه من دی 18 سالم میشه یک مساله ست و اینکه شب ها چک میکنم هر سه عروسکم حتما روی تخت باشند که ناراحت نشن یه مساله دیگه و این که از بازگو کردن این مساله خجالت نمیکشم هم احتمالا ربطی به نزدیکی نیمه شب و سرگیجه ام دارد؛

این که به هدفم به بدترین شکل ممکن نرسیدم(آخر میدانید؛راه های بهتری هم برای نرسیدن به هدف بود.)یک مساله ست و اینکه میخواهم به هدف جدیدم برسم حتما،دقیقا همان مساله ست؛اما اینکه نمیدونم هدفم چیه کلا یک مساله دیگه ست که حالا کاری بهش نداریم.

انی وی!مسبب خوشحالی کنونی من،در کمال تعجب،یک موجودی ست که کروموزم y دارد.

دیوید ساداریس:))))))خیلی خوشحالم که کشفش کردم(هرچند یک جایی از کتاب اتوبیوگرافی اش نوشته بدش میاد از کسانی ک میگن فلانی رو کشف کردم)

مشکل اینجاست ک امسال سالی نیست مناسب کشف نویسنده و سریال و اینها.

فوق العاده س این کتاب!محشره!عالیه!فوق العادس!

شباهت زندگی فیروزه جزایری دوما(از کتاب عطر سنبل؛عطر کاج)و زندگی ساداریس و نحوه نوشتنشان تحسین بر انگیز است:هر دو زندگی نامه خود را با ماجرای مهاجرتشان شروع کردند،خنگی والدینشان را دست مایه طنز خود قرار دادند،و در اخر با یک فرانسوی ازدواج کردند و لیود هپیلی اور افتر!

زندگی فیروزه البته منطقی تر بود به نظرم؛ در کتاب ساداریس در یک صحنه دارد با نی در دماغش مواد مصرف میکند و در صحنه بعد دارد با همسرش در فرانسه بدون دغدغه پول زندگی میکند.

آها راستی!یکی از دوستان پیشنهاد داد چون در پستی که یک ماه پیش برای جان نش گذاشته بودم گفته بودم که یک ماه بعد میام یک مرثیه ای چیزی مینویسم برایش( چون فعلا احساساتم رو دی اکتیو کرده بودم)لان بیام بنویسم.اما مساله این است که نه تنها احساساتم را اکتیویت نکردم بلکه بیشتر دی اکتیوشان کردم؛چون احساسات باگ خلقتند و باعث میشوند آدم فکر کند چرا یکی باید در جواب موفق باشید بپرسد شما.یا چرا چنین گشت که گشت؛یا چرا توپ نارنجی به خوبی بیانگر این نکته ست که بز های آبی بالدارند.