شنبه به کمال رسیده بودم.واقعا هم یعنی.یک آرامش درونی ای داشتم که قیامت بود اصلا.کلا با خودم خیلی حال میکردم.

بعد چی شد؟بله.یکی آمد رید تو تعالی روحیم.حرف بدی هم نزد بیچاره.برعکس حرف های خوبی هم زد.ولی رید دیگر.چه کنیم.بعد من یک چیزی گفتم که نمیدانم چه بود و بعد او هم یک مشت چیز دیگر گفت و بعد نمیدانم چه شد.یعنی ریده ام با این خاطره نوشتنم.بعد هم الان همچنان این ریدگی ادامه دارد و من مانده ام بخاطر من بود که رفت؟:/

اصن میدونی چیه؟به درک-به گور سیاه!اگر هم بخاطر من بوده،چیز بدی نبوده که.خوبه اصلا برایش این رفتن.

مسیله اینجاست که من نمیخواهم غیر منفعل باشم :/نمیخوام رو کسی تاثیر خاصی بزارم.یعنی میخوام بگم میترسم.

عنوان هم باید یه ربطی داشته باشه به موضوع دیگه:/حالا که همه چیز تمام شده یک آرامشی دارم که خیلی خوب است.