چه وعضشه خوب؟قرار نبود اینجوری بشه که.حالا شد،به درک.نمیشد هم من باز احتمالا الان داشتم می ژکیدم که چه وعضشه.ولی حالا،باز چه وعضشه خوب؟عاغا من راضی نیستم از این زندگی کوفتی.نمیشه برگردیم به چند سال پیش که بزرگترین دغدغه ام این بود که بدون گرفتن دسته دوچرخه برونمش؟بعد برای چند ثانیه بیشتر متعادل موندن تو اون وضعیت خوشحال میشدم؟همون موقع که سارا میومد پشت در میگفت بیا بریم پایین؟آنا نعره میزد در حالی که به خیال خودش میخندید؟همان موقع که کلا یه بوی خاصی داشت؟همان موقع که از شدت بیکاری به این نتیجه رسیدیم که ساختمون جن زده ست و دلیلش هم نمیدونم چرا رنگ قرمزه؟وای مجله رو بگو!همون موقع که مینشستیم بازی میساختیم رو میگم.همون موقع که با اون میز چوبی سفید پکیده هه خونه میساختیم،توش عطر میساختیم!غذا میبردیم پایین.همون موقع که ملوس بود.همون موقع که ربسکع حرف میزدیم،مناخ یرکاش رو جلوی خودش با اون زبون مسخره میکردیم.از بالای پله ها با دوچرخه میومدیم پایین،و همون طور اون سکوهه.رکوداج رو بگو!!!همون موقع که مسابقه دو میزاشتیم و هر کی به باغچه میرسید باید یه برگ میکند.همون موقع که نارنج میچیدیم از خونه متروکه کناری.چه مزه ای داشتن اون نارنجا.چه مزه ای داشت همه چی اون موقع.اون موقع که ریده نشده بود تو زندگیم رو میگم.اون موقع که درس خوندن لذت داشت.اون موقع که هنوز سوم دبستان نرفته بودم،و سعی میکردم ضرب 3رقم در 3 رقم رو یه جور خوبی در بیارم و مساحت و محیط دایره رو به خیال خودم کشف کنم.اون موقع که هنوز میشد با لذت به یه مسئله ریاضی فکر کرد بدون اینکه خاطره خاصی زنده بشه و عین خوره روح انسان را در انزوا هی بخراشاند،هی بخراشاند.هی بخراشاند.هی بخراشاند.هی بخاراشاند.